طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

کبودی !

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

یک وقتهایی آدم دستش کبود میشود پایش کبود میشود .تا چیزی به جای کبودی نخورده ادم هیچ دردش نمی آید . اما امان از وقتی که میخورد به جایی . حتی ممکن است آن ضربه کمی سفت تر از لمس باشد اما درد میپیچد توی تن آدم . خب البته زیاد هم طول نمیکشد که دردش آرام میگیرد .

من نمیدانم کجای روحم کبود شده که هر صدای بلندی , لحن تندی درد میشود میپیچد توی تنم . دلم میخواهد گریه کنم داد بزنم و خیال میکنم هیچ سبک شدنی در کار نخواهد بود. اما بعد سبک میشود یادم میرود و فکر میکنم اووف خوب شدم و اصلا موضوع بزرگی نبود . اما باز ضربه ایی دیگر هرچند کوچک مرا میبرد تا عمق درد تا انتهای نا امیدی ....

من نمیدام کجای روحم کبود شده کجا باید کمپرس یخ بگذارم کجا را زرد چوبه و گوشت کوبیده ببندم که خوووب شود لامصب . که با هر فشار کوچکی جانم را به لبم نرساند.

استیصال را دیده اید ؟ تنهایی را میشناسید ؟ آخخخخخخخخخخخخ که من هی دست و پا میزنم .

  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">