سوهان
نشستم روی مبل ، ظرفهای صبحانه توی سینک انباشته شده اتاق نامرتبه و لیوان آبی عماد وسط سفره ی قرمز روی میز جا مونده . من ناخونهام رو سوهان میکشم و فکر میکنم قرص بخورم یا نه؟ فکر میکنم بعدا کشتنش نباید راحت باشه ، فکر میکنم الان وقت مناسبی نیست . هوای خونه گرمه و من هر لحظه گرم ترم میشه. کنترل کولر روی شومینه اس و من چند قدم بیشتر تا شومینه فاصله ندارم . ناخونهام رو سوهان میکشم و فکر میکنم قرص بخورم تمام بدنم بهم میریزه . کمرم تیر میکشه ، از وقتی اون میز رو تکون دادم یه دردی از پشت کمرم تیر میکشه تا پشت پام . عماد میگه چرا به خودت اهمیت نمیدی؟ چرا به خودم اهمیت نمیدم ؟ سوهان رو میذارم روی میز ، دستم رو میگیرم مقابلم ناخونهام حالا یکدست شدن . فکر میکنم بهم ریختن موقت بدنم بهتر از دردسر بعداه (بعدنه) . پامیشم از روی میل تا برم آشپزخونه و از توی جعبه دارو اون قرص لعنتی رو بردارم . اما همین که میخوام پاشم چشمم میوفته به ناخون انگشتهای پاهام ، یکهو انگار که فیلم دور و گنگی یادم بیاد تصویر لاک قرمز زده ی انگشتهام مثل یه فلش نور کوتاه جلو چشمام زده میشه و قطع میشه. چرا باقی خواب یادم نمیاد؟
- ۹۶/۰۶/۰۷