طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

شب همه بی تو کار من ....

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ



.




ساعت ١١شبه و من توی سکوت و فضای نیمه روشن اتاق دراز کشیدم. عماد خونه نیست و اینجا که من خوابیدم به نظر میرسه دنج ترین جای دنیا باشه. شاید برای خزیدن زیر لحاف پشمی زود باشه اما به طور لذت بخشی خنکای تخت خواب و گرمی لحاف مزه میکنه زیر دندونم .مبچرخم به پهلو و خیره میشه به نور کم آباژور کنار تحت به قاب عکس خالی کنارش . همسایه ی طبقه پایین انگار که صندل سفتی پاش باشه صدای برخورد قدم هاش تا اینجا میاد صدا اول نزدیکه بعد دور و دورتر میشه. من فکر میکنم به عکس جدیدی که میتونه توی قاب بشینه.پلکهام بسته میشه عماد گفت زود برمیگرده. لحاف رو میکشم تا زیر چونه م. یادم میوفته فردا باید به استادم إیمیل بزنم.صدای دور و گنگ تلویزیون طبقه پایین قطع میشه و من بی اون که بفهمم فرو میرم توی خوابی عمیق .


نمیدونم ساعت چنده که از خواب میپرم . آباژور کنار تخت خاموشه . عماد من رو از پشت بغل کرده و سرش رو فرو برده توی موهام . چشم هام رو میدوزم به ساعت روی دیوار و هرچی تلاش میکنم نمیتونم عقربه ها رو بخونم . چشم هام رومیبندم و درست قبل از اینکه خوابم ببره حلقه ی دستهای عماد تنگ تر میشه و بعد اهسته گردنم رومیبوسه خواب بود یا بیدار؟

  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">