ابری نیست بادی نیست ...یعنی نیستی در شهر
نشسته ام روی مبل خانه ی مادر شوهرم و کتاب میخوانم .همان چند صفحه ی اولی هستم که نزدیک یک سال پیش خوانده بودم .وقتی خانه ی مادر بزرگم بودم حنا (دختر خاله ام) با اصرار ازم گرفت و همین دیروز پس داد .وقتی پرسیدم :خوندیش؟ انتظار داشتم بگوید نه! گفت :نه . از اول هم اهل کتاب خواندن نبود ،اهل همین متن های ادبی که اینروزها توی صفحه ی اینستاگرامش میگذارد هم نیست .از همان آدم هایست که اگر شعری و متنی به کارش بیاید خوب است و اگر نیاید بد. میفهمید که چه میگویم ؟کلا با ذات شعر و متن و ادبیات کاری ندارد .کتاب را ورق میزنم ؛مردِ توی تاکسی میخواهد حرفی بزند که فراموش میکند . یادم است مرد آخر پارت اول یادش میوفتد که چه میخواسته بگوید اما هرچه فکر میکنم به خاطر نمیاورم ،فقط میدانم بعد از خواندش کیف کرده بودم .مرد میگوید ،اولش همه می خواهیم توی فیلم آرتیست باشیم و نقش اول بازی کنیم اما آخر سر همه میشیم سیاهی لشکر.می شیم کتک خور فیلم. این را پشت بند این آورده بود که وقتی بچه بوده میخواسته خلبان بشود و حالا راننده تاکسی شده است . سرم را از توی کتاب بالا می آورم ،صدای ماشین لباسشویی همه ی سکوت خانه را پر کرده است .نگاه میکنم به ساعت وقتی خیاط گفت اگر دوست داریم میتوانیم برویم و چند ساعت بعد برای پرو دوم بیایم فکر نمیکردم اینقدر هوای خانه خفه ام کند که پیشنهادش را قبول کردم . مزون نزدیک خانه ی مادرشوهرم است .مادر شوهرم یکی از لباس های یارجان را می آورد و میگوید وفا جون ببین لباسش بوی آتیش نمیده ؟میخوام بشورمش.قبل از اینکه لباس را بو کنم میگویم این لباس رو تازه پوشیده فکر نکنم کثیف شده باشه ،لباس را میگیرم سمت بینی ام ، بو میکنمش .بو میکنم و انگار که او همین جا باشد ریه هایم پر میشود از بوی تنش . نگاه میکنم به در و فکر میکنم عجیب سنگین است هوای خانه ایی که او به این زودی ها قرار نیست از درش تو بیاید.
- ۹۵/۰۶/۱۶