طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

من با تو

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ب.ظ

نوشتن اینجا از تمام اتفاق هایی که تو این چند روز گذشت سخته 

استانبولی که دو تایی گذشت تو درشکه های بویوک آدا بین شوخی های آکواریوم و عاشقانه های خیابان استقلال 

ختم ماه عسل با یک مهمانی بود با لباس بلند نباتی با دستهای عماد دور کمرم مقابل دوربین و سیییییییب 

و چقدر زود به سالگرد عقدمون رسیدیم و او چه قدر غافلگیرانه میز رزرو کرده بود و خووووب یادش بود 

من و عماد حالا یک ساله که مال همیم ...

حالا که توی قم هستیم و فردا راهی کاشان میشیم . 

  • Vafa 1192

استامبول

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۵۷ ب.ظ

بار سفر میبندم برای جفتمان ... این دومین سفر دو نفره و اولین سفر خارجی دونفره مان است ...

به امید روزهای بهتر 

  • Vafa 1192

باور

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ب.ظ

نشسته ام پشت میز عذا خوری و روی کاغذ مینویسم لباس زیر ، ست اسپورت عماد ، ریش تراش، نرم کننده ی مو سر ...روی کاغذ مینویسم و هزار فکر درهم توی سرم است .استیصال به مغز استخوانم نفوذ میکند که خودکار را ول میکنم .پیشانیم را تکیه میدهم به دستم أشک میریزد روی صورتم . عماد از توی اتاق می  پرسد ، بنظرت پلیور مشکی بپوشم؟  أشک هائم پشت سر هم میریزد روی گونه ام . صدایش نزدیک تر میشود . باز میپرسد-) پلیور مشکی بپپوشم همین طوری با کت خوبه؟  حالا دیگر ایستاده است جایی وسط سالن .دلم نمیخواهد سرم را بلند کنم . منتظر جواب من است :وفا؟ سرم را بلند میکنم ،توی فضای نیمه تاریک خانه مرا میبیند؟ میگویم : همین طوری هم خوبه پلیور نیاز نیس. بنظرم . می آید نزدیک تر . 

-)ببینمت ، وفا منو نگاه کن . صورتم را ازش میگیرم . مینشیند مقابلم ،روی زانو . صورتم را میگیرد توی دستهایش 

-) داری گریه میکنی؟ لحنش پر از آشوب میشود -) مرگ عماد بگو چی شده  ؟دستهایش را میگیرم میخواهم صورتم را از بین دستهایش بکشم بیرون . زورم نمیرسد صورتم را میکشد سمت خودش، پیشانی ام را میبوسد ، گونه ها و لبهایم را  هم.  

-) جان عماد ، مرگ من بگو چی شده 

-)اینقدر قسم نخور 

-) خب بگو چی شده ؟ سکته میکنم میمیرما 

زل میزنم توی چشمهایش برای چند ثانیه نگاهش میکنم -)اونی که بهت اعتماد داره چند قدم جلوتر از کسیه که بهت علاقه داره. نگاهم را ازش میگیرم -)کاش بهم اعتماد داشتی . صورتم را ول میکند . می ایستد . چند قدم عرض سالن را میرود بعد کلافه برمیگردد سمتم -) این مزخرفات چیه میگی ؟ من اگه بهت اعتماد نداشتم صبح صبح تو خونه. تنهات میذاشتم؟ می ایستم -) همیشه اعتماد که به اون معنی نیس. به تحلیل من اعتماد نداری به خردم اعتماد نداری به توانایی م اعتماد نداری ....میدود وسط حرفم -)کی گفته اعتماد ندارم دیوانه؟ وفا باور کن من قبولت دارم . نزدیکم میشود بازوانم را میگیرد بین دستهایش -) من عاشقتم روانی . سرم را میکشد توی سینه اش-)بخدا دوست دارم .سرم توی سینه اش فرو رفته است .فکر میکنم کاش واقعا مرا باور داشت ...

  • Vafa 1192

آرامش

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ب.ظ

مبل رو گذاشتم روی حالت لَمی و عماد نشست کنارم . سرم رو گذاشتم روی شونه ش . صدای آتیش شومینه توی بعد از ظهر سرد زمستونی درحالی که طعم بی نظیر وحشی قهوه ایی که عماد از جنوب آورده بود نشت میکرد زیر زبونم  فکر میکردم به " ارزش آدم ها به بی قراریه وقتیه که کنارت نیستن . " 



  • Vafa 1192

استاپ

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ

تنها چراغ روشن خانه چراغ آشپزخانه است .من نشسته ام توی نشیمن. روی صندلی که راحت نیست. جایی که نورش کافی نیست. با لباسهایی که به اندازه کافی گرم نیست . انبوهی از کارها روی هم انباشته شده است و من به ساعت ٧:٤٠ فکر میکنم. به هواپیمایی که پرواز میکند و عماد به آن نخواهد رسید. من به یک شب بی عماد دیگر فکر میکنم. به دسر توی یخچال به سالاد یونانی و گوشت همبرگری که درست کرده بودم . به سوپی که همان طور نیمه پخته روی اجاق گاز رها شد . کسی ساعت برنارد داشته که مرا گذاشته است روی دکمه استاپ؟ 

  • Vafa 1192