طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بیخودی

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ

بابت کارهای عقب افتاده نق میزنم و او درست مثل کودکی که مادرش بابت تکالیف عقب افتاده اش دعوایش کند ساکت و مظلوم به حرف هایم گوش میکند 

نق میزنم و روی ً نُت چسبدار کارهای فردا و پس فردایش را مینویسم برایش میگویم بچسبانشان روی جایی از ماشین تا مدام ببینیشان  .میگوید چشم .سرش پایین است از بالای چشم هایش نگاهم میکند خنده ام میگیرد لبم که به لبخندی کج میشود میخندد و میگوید آشتی؟ اخمم وا میشود سرم را تکان میدهم و فکر میکنم حال زندگیمان خوب است بیخودی زندگی را تلخ میکنم .

  • Vafa 1192

همین

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ
پاک کردم...

فقط همین قدر بگم که....

 یه قوطی دستمال کاغذی سنگین نیست نه ؟ اگه بگیری دستت خسته ت نمیکنه نه؟ برای مثلا یه ساعت . هوم؟ دوساعت هم شاید خسته نکنه سه ساعت و چهار ساعت هم . اما اگه قراره باشه یه بسته دستمال کاغذی رو با زاویه نود درجه به صورت موازی با زمین به مدت یک هفته تو دستت نگه داری به طرز غریبی برات سنگین و زجر اور میشه

از حمل مشکلات کوچیک برای یه مدت طولانی  فقط خسته م همین !
  • Vafa 1192

نیمه شب٢

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ب.ظ
در تاریکی نسبی نیمه شب در حالی که ماه روشنایش را انداخته روی جای خواب تکیه داده ام به دیوار .پاها را جمع کرده ام توی سینه . او کمی آن ور تَر دراز کشیده و حرفهایی میزند که نمیشنوم بی مقدمه میگویم میشه چیزی بگم اما هول نکنی ...ناراحت نشی؟ میگوید بگو میگویم حتما؟در آغوشم میکشد و میگوید حتما .میگویم میخوام گریه کنم دلم گرفته میپرسد چرا و بیخ گوشم را میبوسد میگویم نمیدونم صدایم لرز دارد و بغض دارد و درد .های های هق هق م خفه میشود توی سینه اش و نمیدانم دقیقا برای چه اینگونه زار میزنم
  • Vafa 1192

همینجوری

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ق.ظ

شروع فصل ١٥ .خسته میشم تصمیم میگیرم باقیش رو بعدا بخونم کتاب رو میذارم روی مبل و میرم سمت اتاقم که بخوابم .قبل اینکه برسم به اتاق فکر میکنم فردا صبح برم دکتر یا بیخیالش بشم و برم کار آموزی؟ توی این بیست و دو روز سه بار دکتر عوض کردم اما این خونریزی لامصب بند نمیاد . خودمو  پرت میکنم ری تخت.چشمان رو میبندم فکر میکنم به دکتر به کار آموزی .درست قبل اینکه خوابم بره یادم میوفته مسواک نزدم .

  • Vafa 1192

در سرم دختر پیری عصبی میرقصد

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ

+اتاقم بهم ریخته س حس تمیز کردن ندارم 

+میخوام برم پیاده روی سرم درد میکنه

+پر از فکرم پر از آزمون و خطا .

+تقصیر من نیس هیشکی یادم نداده

+هیشکی نیس که بشه ازش پرسید کسی که بلد باشه ! 

*اوووووووف 

+هنوز کارهای کار آموزیم تموم نشده 

+باقی کارها زیاد هس ولی استرسم نمیده

+١٩روز خونریزی تو یه ماه اعصاب برای آدم میذاره بمونه؟ 

+دیشب هر چی خورده بودم بالا آوردم ....بی دلیل..،.

+دیشب مهمون بودیم امشبم مهمونیم فردام همین طور  .حوصله مهمونی ندارم

  • Vafa 1192

با هیچ کسم میل سخن نیست

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۰۸ ب.ظ
باید زن باشی باید دلتنگی امانت را بریده باشد
آنوقت میوفتی به جان خانه بی آنکه بفهمی .یک وقت میبینی های های ظرف شسته ایی /های های رخت پهن کرده ایی /های های جارو زده ایی...
اما یک وقتهایی کار است که آوار شده است روی سرت و تو نشسته ایی روی میز کوچک کنار اتاق ،روی کاغذ و مداد ها و قلمو ها،زل زده ایی به انبوه لباسهای روی تخت به وسایل بهم ریخته کف اتاق و فکر میکنی به گزارش کار ناقص کار آموزی به قرص های نخورده به نماز مانده ات به اینکه بیخودی از هیچ چیز همه چیز ساخت و گند خورد به حالت حالش....
  • Vafa 1192

طعم گس خرمالو

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۳۲ ب.ظ

بی مقدمه میگویم 

شاید آدم ها وقتی حالشان خوب نیست سازنوشتنشان کوک میشود روی تصنیف زندگیشان. هی مینویسند و مینویسند انگار هی لغت س که جمله میشود و مسلسل وار میریزد روی کاغذ روی ورد روی نُت .... 

این روزها حال زندگی من خوب است

همین روزهایی را میگویم که بعد از ظهر ها بیخیالانه و دراز میکشم زیر پنجره پاهایم را میاندازم روی هم  .باد از لای پرده مینشیند روی تنم و مست خواب چرت میزنم و خواب شهریور تب کرده ایی را میبینم که گونه هایش گل انداخته انار هایش آرام آرام بوی به بار نشستن گرفتن و مزه میکند زیر دندان خیالم طعم گس خرمالو . 

این روزها که قلم نوشتنم ریپ میزند حالم خوب است . 


  • Vafa 1192

ابری نیست بادی نیست ...یعنی نیستی در شهر

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ب.ظ

نشسته ام روی مبل خانه ی مادر شوهرم و کتاب میخوانم .همان چند صفحه ی اولی هستم که نزدیک یک سال پیش خوانده بودم .وقتی خانه ی مادر بزرگم بودم حنا (دختر خاله ام) با اصرار ازم گرفت و همین دیروز پس داد .وقتی پرسیدم :خوندیش؟ انتظار داشتم بگوید نه! گفت :نه . از اول هم اهل کتاب خواندن نبود ،اهل همین متن های ادبی که اینروزها توی صفحه ی اینستاگرامش میگذارد هم نیست .از همان آدم هایست که اگر شعری و متنی به کارش بیاید خوب است و اگر نیاید بد. میفهمید که چه میگویم ؟کلا با ذات شعر و متن و ادبیات کاری ندارد .کتاب را ورق میزنم ؛مردِ توی تاکسی میخواهد حرفی بزند که فراموش میکند . یادم است مرد آخر پارت اول یادش میوفتد که چه میخواسته بگوید اما هرچه فکر میکنم به خاطر نمیاورم ،فقط میدانم بعد از خواندش کیف کرده بودم .مرد میگوید ،اولش  همه می خواهیم توی فیلم آرتیست باشیم و نقش اول بازی کنیم اما آخر سر همه میشیم سیاهی لشکر.می شیم کتک خور فیلم. این را پشت بند این آورده بود که وقتی بچه بوده میخواسته خلبان بشود و حالا راننده تاکسی شده است . سرم را از توی کتاب بالا می آورم ،صدای ماشین لباسشویی همه ی سکوت خانه را پر کرده است .نگاه میکنم به ساعت وقتی خیاط گفت اگر دوست داریم میتوانیم برویم و چند ساعت بعد برای پرو دوم بیایم فکر نمیکردم اینقدر هوای خانه خفه ام کند که پیشنهادش را قبول کردم . مزون نزدیک خانه ی مادرشوهرم است .مادر شوهرم یکی از لباس های یارجان را می آورد و میگوید وفا جون ببین لباسش بوی آتیش نمیده ؟میخوام بشورمش.قبل از اینکه لباس را بو کنم میگویم این لباس رو تازه پوشیده فکر نکنم کثیف شده باشه ،لباس را میگیرم سمت بینی ام ، بو میکنمش .بو میکنم و انگار که او  همین جا باشد ریه هایم پر میشود از بوی تنش . نگاه میکنم به در و فکر میکنم عجیب سنگین است هوای خانه ایی که او به این زودی ها قرار نیست از درش تو بیاید. 

  • Vafa 1192

زندگی آرام من 2

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ب.ظ
زنگ در را میزند. نگاه میکنم به ساعت .دقیقا نه است .زیر لب می گویم مرد خوش قول من :) در را وا میکنم. دست گل را گرفته مقابلم .میگوووویم وای مرسی . بابت چی؟ با همان لبخند کج همیشگیش میگوید بی مناسبت .



بابا ماشین را نگه داشته است زیر سایه ی چپرهای کوتاه باغی کنار جاده . کمی جلو تر آب از توی  چاه میزند بیرون ...خنک و زلال و پرفشار . می ایستم لب آب ودستم را میگیرم مقابلش. خنکای آب توی گرمای ظهر تابستان نشت میکند زیر پوستم , کیف میکنم . ماگم را فرو میبرم توی آب و هی پر و خالیش میکنم . غرق بازی آبم که یهو آب میپاشد به پهلویم باخنده جییییییییییییغ میکشم ,یار جان است که پشت سر هم آب میپاشد به سر و رویم . آب توی ماگ را میپاشم رویش. میریزد روی سرش, میخندد .صدای خنده هایمان پر میکند کوچه باغ را .
 
میگویم سلفی ؟ می ایستد پشتم . میگویم بگو سیییییب . آفتاب میزند توی چشمم . دستش را سایبانم میکند .دوربین میگوید چیک !
نگاه میکنم به عکس توی دوربین به دستی که سایبانم  شده , به آفتابی که میزند توی صورتش  به لبخند هردویمان .

  • Vafa 1192

نیمه شب

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۲ ق.ظ
دراز میکشم .هنوز موهایم خیس است که سرم را میگذارم روی سینه ش .نسیم خنک نیمه شب تابستان از پشت پرده میخورد به صورتمان . دستش را حلقه میکند دور کمرم و آهسته میخواند. صدایش بم است و خش دار : کی اشکهات رو پاک میکنه شبا که غصه داری  ( موهایم را از روی صورتم کنار میزند ) دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری؟ ( نفسش عمیق میشود ) شونه ی کی مرهم هق هقت میشه دوباره؟ / از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره . اشک از گوشه ی چشم هایم سر میخورد تا روی سینه اش .
کی اشکهات رو پاک میکنه
  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۲
  • Vafa 1192