نیمه شب٢
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ب.ظ
در تاریکی نسبی نیمه شب در حالی که ماه روشنایش را انداخته روی جای خواب تکیه داده ام به دیوار .پاها را جمع کرده ام توی سینه . او کمی آن ور تَر دراز کشیده و حرفهایی میزند که نمیشنوم بی مقدمه میگویم میشه چیزی بگم اما هول نکنی ...ناراحت نشی؟ میگوید بگو میگویم حتما؟در آغوشم میکشد و میگوید حتما .میگویم میخوام گریه کنم دلم گرفته میپرسد چرا و بیخ گوشم را میبوسد میگویم نمیدونم صدایم لرز دارد و بغض دارد و درد .های های هق هق م خفه میشود توی سینه اش و نمیدانم دقیقا برای چه اینگونه زار میزنم
- ۹۵/۰۶/۳۰