طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

گارد

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ
سردم شده است ، بخاری ماشین را بیشتر میکنم . نگاهم میچرخد تا صورت عماد ،عجیب توی فکر رفته است. دستم را میگذارم روی دستش ، همان که روی دنده است . میگویم:به چی فکر میکنی؟ نیم نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید هیچی . و این "هیچی" از آن هیجی هاییست که هرچه اصرار کنم  فایده ایی ندارد. میگویم : میدونم بخاطر همون قضیه اس . نگاهش میچرخد سمتم : رفتی تو گارد . میخندم ،خند ه ام کوتاه و آرام است : میدونی که نرفتم خودت پشت رو نگاه کنی میبینی وسایلم رو آورده بودم که اگه با نظرم موافق نبودی همون کاری رو بکنم که تو میگی.نگاهش برمیگردی به پشت :پس چرا نگفتی. لبخند میزنم :الانم نگفتم که بگم باید اصرار میکردی ، منظورم اینه که نرفتم تو گارد. دستم را میگیرد با همان دستی که روی دنده بود : به تدبیرت احترام گذاشتم که اصرار نکردم . خودت میدونی تو دلم چه خبره ولی میدونم بی دلیل تصمیمی نمیگیری واسه همین اصرار نکردم  . سرم را تکیه میدهم به پشتی و فکر میکنم به تدبیر به گارد به زندگی ...
  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">