فریبت میدهد. بر آسمان این سرخی قبل از سحرگه نیس ...
اعصاب آدم که ناراحت باشد, میزند از یک جایی بیرون . مثلا عماد دهانش آفت میزند . آفت پشت آفت تا حسابی از غذا خوردن وحرف زدن بیندازدش . من درد از کف دستم میزند تا نوک انگشتانم . اخیرا هم دردی از پشت گردنم میزند تا فرق سرم و بعد انگار میخواهد از حدقه ی چشممم بزند بیرون. مامان تمام طول شب گردنش میگیرد بابا سیگار میبندد پشت سیگار انگار میخواهد بزند آن ریه را بترکاند از لجش .
میدانید این روزها اینجا عجیب ساکت است . این ناجور مرا میترساند . درست مثل آرامش قبل توفان است . انگار هرکسی در دلش بلوایی دارد
نگاه میکنم به چشم های عماد هزار حرف .
نگاه میکنم به چشم های مامان هزار دلشوره .
برادرم هم این وسط شامورتی بازیش گرفته .
من اما بیش از هرکس از چشمهای پدرم میترسم چشم هایی که عمق نگرانی شان تمام بدنم را میلرزاند
میدانید ته ترسم کجاست؟ آنجا که لبخند میزند و وانمود میکند همه چییییییز رو به راه است .
یک وقتهایی دلم میخواهد بگویم گور پدر همه چیز . نمی ارزد !
برنامه مینویسم , کارها را جمع بندی میکنم . اوضاع را باید سر و سامان بدهم :(
+ همه قبل از عروسیشان تا زانو فرو میروند در دلهره , آشوب ؟
+عروسی ماند تا 26 م .
- ۹۵/۰۹/۱۲