آماس
خودم را دفن کرده ام زیر لحاف ، بین بالشتها . سرم را میکشم بیرون ، آفتاب غروب کرده است دلهره میریزد توی دلم . نگاه میکنم به ساعت . ساعت روی دیوار خوابیده است . با دستم دنبال گوشی میگردم نیم ساعت بیشتر نیست خوابیده ام . خودم را از زیر لحاف ، بین بالشتها میکشم بیرون . روحم انگار که تا خرخره دیازپام تزریقش کرده باشند کرخت شده است . جسمم را میکشم تا آشپزخانه ظرف ها را میشورم . سرم از ازدحام فکرهای درهم آماس کرده است . گلویم بس که داد زده ام درد میکند . تکیه میدهم به یخچال . هی ماگ را پر از آب میکنم و هی سر میکشم . باز زبانم خشک میشود میچسبد سقف دهانم . تمام سنگینی روزی که گذاشت آوار شده روی شانه هایم . دلم میخواهد مسکن بخورم برای روحم که ورم کرده است . سکوت خانه هجوم میاورد به سمتم ، قلبم را میفشارد اما سرم به قدری شلوغ است که هجوم زجر آور سکوت خانه را ترجیح میدهم به سر و صدا. می روم جاروبرقی را بیاورم تمام خانه از رشته های سوپی که پرت کرده بودم کف پذیرایی پر است . دلم میخواهد بخوابم . یک روز ، دو روز ، سه روز ... آنقدر بخوام تا تمام هرآنچه تلنبار شده است توی سرم ، شاید از راه گوشم بریزد روی بالشت روی تخت روی زمین .
- ۹۵/۱۱/۱۴