طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

روزمرگی

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ق.ظ

‎ایستاده ام پشت در حمام . در را وا میکند. حوله روی صورتش را گرفته. موهایش را خشک میکند . حوله را از روی صورتش میزند کنار . تا مرا میبیند لیوان آب پرتقال را میگیرم مقابلش . غافلگیر میشود. لبخند میزند از همان لبخند های کج . لیوان را یکجا سر میکشد . خم میشود و گونه ام را میبوسد .



‎ او اتاق است و من توی آشپزخانه. او موهایش را خشک میکند و من موهایم را بالای سرم گوجه ایی بسته ام. او موهایش را شانه میکند و من قارچها را روی تخته خورد میکنم . او کارش تمام میشود و من همه چیز را میگذارد توی یخچال.  لباس میپوشیم تا برویم  برای پاسپورتهایمان که تاریخش گذشته عکس بگیریم . برویم خرید و بعد برای شام لازانیا درست کنیم . بال مرغ بخریم و شکنه مرغ بگیریم برای سوپ فردا . او برود پلاتو ضبط کند و من بروم متن بنویسم برای روزنامه ... 



‎اخم هایم توی هم است 

‎لازانیا ها را میچینم کف ظرف . از توی دستشویی می آید بیرون . سس لازانیا را میریزم روی ورقه ها . می ایستد پشت سرم . با  ادستش چین ابروهایم را وا میکند و می گوید بخاطر پوستت میگم . بر میگردم و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم . مینشیند پشت میز نهار خوری و سنگک های توی سفره را با قیچی برش میدهد . من پنیر پیتزا را میریزم روی  سس . میگوید آشتی؟ میگویم هی نق میزنی خب... چرا در گنجه بازه؟ چرا دم خر درازه ،... میدود وسط حرفم 

‎- چرا گل روی پرده سرخ و سفید زرده؟  خنده ام میگیرد . میخندد و میگوید آشتی کردیییی . سرم را تکان میدهم و میخندم . ورقه های لازانیا را میچینم کنار هم .



او روی مبل خوابش برده است و من هنوز نقاشی ایمان را تمام نکرده ام . فردا که تولد ایمان است ، خواهر زاده ی عماد را میگویم از صبح باید بروم خانه شان برای کمک. هرچند من از اول از آنهایی نبوده ام که توی یک چشم بهم زدن صدتا کار انجام بدهند و همه امورات را سر و سامان بدهند. من را ساخته اند برای مود اسلو موشن زندگی . 

بیدارش میکنم بلند میشود گیج نگاهم میکند موهایش بهم ریخته است . همیشه هربار که اینطور میشد میگفتم "کاکِرو  " شدی باز . از فکرش لبخند زدم . بی هیچ مقدمه ایی یکهو کشید مرا توی بغلش فشرد بین بازوانش بی هیچ دلیلی.

‎زندگیم همین قدر ساده است و  در عین حال بدو بدو دارد که وقت نمیکنم اینجا را آپ کنم .

تصویر اسکرین شات اینستاگرامم است . 




  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">