یک ظهر
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ب.ظ
چند بار به سختی سرفه میکنم تا بتوانم جواب مادر شوهرم را بدهم . میگوید بیا بالا باهم نهار بخوریم . حوصله ی پختن نهار ندارم میگویم باشه . پله ها را بالا میروم و از هر سرفه حس میکنم ریه هایم هرآن از توی دهنم میزند بیرون و نمیزند . در واحدش باز است میز را چیده است . کت زرشکی را که توی تنم میبیند میگوید آفرین همیشه لباس گرم بپوش خوب کاری کردی شال پیچیدی دور گردنت آدم از سر ه که سرما میخوره . میگویم بله همین طوره ، تو زحمت افتادین و میشینم که نهار بخوریم . حین نهار از قلعه میگوید از شتر که حیف شد شما زودتر رفتید و اردکان و میبد را نبودید . من غذا میخورم و لبخند میزنم و میگویم قسمت نبود ، ایشالا دفعه بعد . میز را که جمع میکنم نگاهی به پاهایم میکند و میگوید وای بذار برات پا پوش بیارم آدم از پا سرما میخوره . و من کفشهای خرگوشی ام را میپوشم و او میگوید آره اینا گرم نگه میداره . سرفه میکنم و او چای دم میکند بعد لحاف و بالشت میاورد که بخوابیم دراز که میکشم میگوید کمرت رو بپوشون آدم از کمره که سرما میخوره . چای میخورم و سرفه هایم کمی آرام میگیرد . صدای آسانسور است میگویم فکر کنم عماده !!! برمیگردم سمتش خوابش برده . لحاف و بالشت را تا میکنم میگذارم سرجایش پاورچین پاورچین میروم پایین.
- ۹۶/۰۱/۰۸