طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

یک ظهر

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ب.ظ
چند بار به سختی سرفه میکنم تا بتوانم جواب مادر شوهرم را بدهم . میگوید بیا بالا باهم نهار بخوریم . حوصله ی پختن نهار ندارم  میگویم باشه .  پله ها را بالا میروم و از هر سرفه حس میکنم ریه هایم هرآن از توی دهنم میزند بیرون و نمیزند .  در واحدش باز است میز را چیده است . کت زرشکی را که توی تنم میبیند میگوید آفرین همیشه لباس گرم بپوش خوب کاری کردی شال پیچیدی دور گردنت آدم از سر ه که سرما میخوره . میگویم بله همین طوره ، تو زحمت افتادین و میشینم که نهار بخوریم . حین نهار از قلعه میگوید از شتر که حیف شد شما زودتر رفتید و اردکان و میبد را نبودید . من غذا میخورم و لبخند میزنم و میگویم  قسمت نبود ، ایشالا دفعه بعد . میز را که جمع میکنم نگاهی به پاهایم میکند و میگوید وای بذار برات پا پوش بیارم آدم از پا سرما میخوره  . و من کفشهای خرگوشی ام را میپوشم و او میگوید آره اینا گرم نگه میداره . سرفه میکنم و او چای دم میکند بعد لحاف و بالشت میاورد که بخوابیم دراز که میکشم میگوید کمرت رو بپوشون آدم از کمره که سرما میخوره . چای میخورم و سرفه هایم کمی آرام میگیرد . صدای آسانسور است میگویم فکر کنم عماده !!! برمیگردم سمتش خوابش برده . لحاف و بالشت را تا میکنم میگذارم سرجایش پاورچین پاورچین میروم پایین.
  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">