Life
داداشم داشت حرف میزد و من دیگه کم کم کلماتش رو نمیشنیدم . مدام فکر میکردم به جمله عماد ، یه بار بیرون مهمونشون کردیم سعی کن تحمل کنی . داداشم حرف میزد ،عماد بیتزا میخورد و بابا چلوکباب مامان میخندید و من زل زده بودم به سوپ توی بشقابم که تقریبا دست نخورده بود . زل زده بودم به رشته ها و سیب زمینی ها و فکر میکردم این حال بدم دیگه مال سردرد نیست. حالت تهوع تا بیخ گلوم بالا اومده بود و این تنها نبود. بدنم یخ میزد و قلبم به شدت میکوبید . من تنها درسکوت و بهت به حالم فکر میکردم که هی بدتر میشد تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن . مامان گفت حالت خوبه؟ چقدر تلفظ دو حرف نون و ه سخت بود !! أشک از گوشه چشمام سر خورد بعد تلاطم مادرم پدرم عماد !!! مامان گفت پاشو بریم دکتر و من اون موقع فهمیدم کمر به پایینم بی حسه ! و چقدر عجز داشت !!! داداشم دستمو انداخت دور گردنش و به زحمت تونستم بگم پاهام ...پاهام بی حس!!!مامان کفشهام رو درآورد و انگشتهام رو که چنگ شده بود مالید مشت مشت شکلات میذاشتن تو دهنم و من میفهمیدم زندگی داره برمیگرده !!
بارها و بارها این حالم تکرار شد ! حالی که با خوردن نبات و شکلات و کاکائو و قند میرفت رو تکمه استاپ و بعد از ده دقیقه انگار زندگی باز ذره ذره از تو سلول هام کشیده میشد بیرون ...
چشام رو بسته بودم درحالی که هر دو دستم از رد سرم میسوخت و پاهام از جای آمپول .
پ ن : خودتون رو بیشتر از هرکسی جدی بگیرید !!
- ۹۶/۰۳/۰۲