طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

مرگ

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۴ ب.ظ

از بالای سر قبرها میگذریم روی قبر تمام زنها نوشته "متعلقه ی ..." میگم عماد من وقتی مردم رو سنگ قبرم ننویس متعلقه ی عماد، بنویس همسر عماد میگه : ایشالا من زودتر میمیرم. میگم تلخ نشو .میگه من مردم ازدواج کنیا. میگم ولی من مردم تو حق نداری زن بگیری گفته باشم . و یک آن تصور میکنم خونه ایی رو که من توش چرخیدم ، غذا پختم ، رقصیدم ، خندیدم ، گریه کردم ، داد زدم و حالا کس دیگه ایی توش زنه ! و عماد رو تصور میکنم و حالم بد میشه . من از تصور مرگ حالم بد میشه. میگم عماد تو چقدر به مرگ فکر میکنی ؟ میگه نمیدونم ، ولی تو زیاد فکر میکنی.  وفا چرا اینقدر به مرگ فکر میکنی؟ میگم میترسم ، من از مرگ میترسم . از تاریکی و تنهایی قبر میترسم . دستشو رو میبره دور شونه ام یک لحظه فشارم میده به سینه ش . میگه نترس مرگ یک نوع آزادی ه. میگم عماد قبر دو طبقه بخریم.  تو پیشم باشی دلم قرصه. 

  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">