تولد عماد بود
من کیک پیختم و شام .
و کالج خریدم .
چراغها رو خاموش کردم ، نور شمع افتاد روی صورت عماد ، اونا گفتن سی، بیست و نه ،بیست و هشت ،... من فیلم گرفتم ، عماد توی فیلم خندید و گفت اوووف حالا میخواین تا یک برین ؟ بیخیال بابا!!
وقتی شمع ها رو فوت کرد من فکر کردم چرا برف شادی یادم رفت؟