شب یلدا هم داشتیم
شب یلدا هم داشتیم . اما یه روز قبل یلدا . تا فرداش بتونیم بریم خونه بابا بزرگ عماد
من میز رو با حریر طلایی و کرمی و سفید و شمع و پوشال و گل تزئین کرده بودم روی دیوار هم زدم یلدا مبارک مامان میوه رو برامون تزئین کرده بود و بابا ظرف میلیونی خریده بود کیک که آدم برفی بود ,خیلی خوشمزه بود . مادرشوهرمم آب مرکبات گیر برند فلان خریده بود برای عماد پلیور یشمی خریده بودم و اون برای من کیف اناری ... شاید تو نگاه اول همه چی شیک و خوب بنظر میرسید و فکر میکردی اوه چه شب یلداری با کیفیتی !!! اما اینطور نبود ! خانواده من با خانواده همسرم اصلا باهم گرم نمیگیرن . تو ظاهر حالشون با هم خوبه و کلی تعارف و بفرمایید و اینا اما در اصل از هم فرار میکنن و ابدا تمایلی ندارن باهم یه جا باشن ! !!!
یه وقتهایی فکر میکنم اون شب یلداهایی که بابا بزرگم زنده بود چرا یهو گم شد؟
تولد بابا بزرگ بود و ما همه تی شرت وست راحتی و لباس زیر میخریدیم و موقع وا کردن کادوها از عین هم بودنشون میخندیدم . بعد تا سه میشموردیم که بابا بزرگ شمع رو فوت کنه اون هم قبلش انگشتش رو میزد توکیک که ببینه جنس این کیک هندونه ایی چیه و ما همه باهم داد و اعتراض که خرابش نکن . انار و پشمک و هندونه سفید بی مزه هم داشتیم تهش هم فال میگرفتیم و می و معشوق و...حافظ رو بهانه گیردادن و تیکه پروندن میکردیم
. میدونید اون موقع هنوز عمو محمد یهو فوت نکرده بود . الهام طلاق نگرفته بود بابا بزرگ هنوز حالش سر جاش بود و قند خونش عود نکرده بود پاش رو قطع نکرده بودن . هنوز بعد عمل نشده بود که تو یه ظهر زمستونی بگه میدونی؟ پام بدجوری خشک شده ,آخه نمیتونم تکونش بدم , ما بغض نکرده بودیم گریه مون رو قایم نکرده بودیم .
بعد فوت عمو محمد, زن عمو اینا یه روز عید بیخبر رفتن مالزی و موندگار شدن . زن عمو گفت محمد از اول هم قرار بود حامد روبفرسته کانادا و این بچه دیگه سرش باد داره . مالزی نزدیکتره مسلمانن . شایدم حق داشت .
بعدش بابا بزرگ فوت کرد و ما دیگه کسی رو نداشتیم شب یلدا براش تولد بگیریم و اون تهش بگه : من یه تولد قمری هم دارم و ما بزنیم زیر خنده .
بعد الهام ازدواج کرد بعد حنا . رفتیم تهران با بزن و بکوب و برقص و اینا ....زیاد طول نکشید الهام جدا شد . خودش رو غرق شرکت و دکترا و مسافرتهای اونوری آبی کرد . یه روز دبی بود یه روز آلمان یه روز ایتالیا وهی قرارداد های شرکت رو بست و هی گفت وقت ندارم و نمیام . عمه اینا هم بخاطر الهام یه خط درمیون اومدن تبریز
محمد طاها پسر عمه کوچیکه زد به سرش و رفت یه شهر دیگه . اونجا گفت درس میخونم بعد هم استخدام شد و بعد هم دیگه برنگشت .
سام پسر ِعمو محسن یهو افسردگی گرفت و فوتبال و همه چیروتعطیل کرد و یه شب زد به سرش و پیاده از تبریز راه افتاد بره مشهد شایدم تهران نمیدونم ...عمو محسن زنگ زد اورژانس زنگ زد پلیس و هیشکی ازش خبر نداشت . دلمون هزار راه رفت و زن عمو کارش به اورژانس کشید . فرداش یه اقایی زنگ زد و گفت نصف شب توتاریکی جاده یه مرد رو تنها دیدم اولش ترسیدم اما بعد دلم به رحم اومد وسوارش کردم تا صبح پیش خودم نگه داشتمش و الان خوابیده . توچله زمستون بدون کاپشن .کنار جاده وایساده بود می لرزید . سام 5 کیلو کم کرده بود و پاهاش تاول زده بود .
شبایی که همه جمع میشن خونه بابا بزرگِ عماد , خاله منیر و محمد امین میرقصن و عمو نادر گیر میده به خاله منیر و همه میخندن ,سلفی میگرن و فال حافظ و گیر میدن به هم , من دلم تنگ میشه برای بابا بزرگم برای شب یلدا برای تولدش برای دور هم خندیدن .
پ ن : میخواستم عکس شب یلدای امسال رو بذارم حالش رو نداشتم
- ۹۶/۱۰/۰۸