طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

شب یلدا هم داشتیم

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۵۹ ب.ظ

شب یلدا هم داشتیم . اما یه روز قبل یلدا . تا فرداش بتونیم بریم خونه بابا بزرگ عماد

من میز رو با حریر طلایی و کرمی و سفید و شمع و پوشال و گل تزئین کرده بودم روی دیوار هم زدم یلدا مبارک مامان میوه رو برامون تزئین کرده بود و بابا ظرف میلیونی خریده بود  کیک که آدم برفی بود ,خیلی خوشمزه بود . مادرشوهرمم آب مرکبات گیر برند فلان خریده بود برای عماد پلیور یشمی خریده بودم و اون برای من کیف اناری ... شاید تو نگاه اول همه چی شیک و خوب بنظر میرسید و فکر میکردی اوه چه شب یلداری با کیفیتی !!! اما اینطور نبود ! خانواده من با خانواده همسرم اصلا باهم گرم نمیگیرن . تو ظاهر حالشون با هم خوبه و کلی تعارف و بفرمایید و اینا اما در اصل از هم فرار میکنن و ابدا تمایلی ندارن باهم یه جا باشن ! !!!

یه وقتهایی فکر میکنم اون شب یلداهایی که بابا بزرگم زنده بود چرا یهو گم شد؟  

تولد بابا بزرگ  بود و ما همه تی شرت وست راحتی و لباس زیر میخریدیم  و موقع وا کردن کادوها از عین هم بودنشون میخندیدم . بعد تا سه میشموردیم که بابا بزرگ شمع رو فوت کنه اون هم قبلش انگشتش رو میزد توکیک که ببینه جنس این کیک هندونه ایی چیه و ما همه باهم داد و اعتراض که خرابش نکن .  انار و پشمک و هندونه  سفید بی مزه هم داشتیم تهش هم فال میگرفتیم و می و معشوق و...حافظ رو بهانه گیردادن و تیکه پروندن میکردیم

. میدونید اون موقع هنوز عمو محمد  یهو فوت نکرده بود . الهام طلاق نگرفته بود بابا بزرگ هنوز  حالش سر جاش بود و قند خونش عود نکرده بود پاش رو قطع نکرده بودن . هنوز بعد عمل نشده بود که تو یه ظهر زمستونی بگه میدونی؟ پام بدجوری خشک شده ,آخه نمیتونم تکونش بدم , ما بغض نکرده بودیم گریه مون رو قایم نکرده بودیم .

بعد فوت عمو محمد, زن عمو اینا یه روز عید  بیخبر رفتن مالزی و موندگار شدن . زن عمو گفت محمد از اول هم قرار بود حامد روبفرسته کانادا و این بچه دیگه سرش باد داره . مالزی نزدیکتره مسلمانن . شایدم حق داشت .

بعدش بابا بزرگ فوت کرد و ما دیگه کسی رو نداشتیم شب یلدا براش تولد بگیریم و اون تهش بگه : من یه تولد قمری هم دارم و ما بزنیم زیر خنده .

بعد الهام ازدواج کرد بعد حنا . رفتیم تهران با بزن و بکوب و برقص و اینا ....زیاد طول نکشید الهام جدا شد . خودش رو غرق شرکت و دکترا و مسافرتهای اونوری آبی کرد . یه روز دبی بود یه روز آلمان یه روز ایتالیا وهی قرارداد های شرکت رو بست و هی گفت وقت ندارم و نمیام . عمه اینا هم بخاطر الهام یه خط درمیون اومدن تبریز


محمد طاها پسر عمه کوچیکه زد به سرش و رفت یه شهر دیگه . اونجا گفت درس میخونم بعد هم استخدام شد و بعد هم دیگه برنگشت .

  سام پسر ِعمو محسن یهو افسردگی گرفت و فوتبال و همه چیروتعطیل کرد و یه شب زد به سرش و پیاده از تبریز راه افتاد بره مشهد شایدم تهران نمیدونم ...عمو محسن زنگ زد اورژانس  زنگ زد پلیس و هیشکی ازش خبر نداشت . دلمون هزار راه رفت و زن عمو کارش به اورژانس کشید  . فرداش یه اقایی زنگ زد و گفت نصف شب توتاریکی جاده یه مرد رو تنها دیدم اولش ترسیدم اما بعد دلم به رحم اومد وسوارش کردم تا صبح پیش خودم نگه داشتمش و الان خوابیده . توچله زمستون بدون کاپشن .کنار جاده وایساده بود می لرزید . سام 5 کیلو کم کرده بود و پاهاش تاول زده بود .


شبایی که همه جمع میشن خونه بابا بزرگِ عماد , خاله منیر  و محمد امین میرقصن و عمو نادر گیر میده به خاله منیر  و همه میخندن ,سلفی میگرن و فال حافظ و گیر میدن به هم , من دلم تنگ میشه برای بابا بزرگم برای شب یلدا برای تولدش برای دور هم خندیدن .


پ ن : میخواستم عکس شب یلدای امسال رو بذارم حالش رو نداشتم


  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">