روزمرگی های یک وفا۲
بهش میگم شاه ! میخنده میگه من از شاه فقط اسمش رو دارم . میگم شاه؟؟؟ میگه جان؟ لیوان آب رو میریزم روش دنبالم میکنه و میگه از کی تا حالا شاه رو خیس میکنن؟
+گردن آویز انار دارم که از روی مانتو مشکی گردنم آویزون میکنم وقتی بچه ها روی کاغذ آرزوهاشون رو کشیدن ایلیاز یه انار کشید که بهش زنجیر وصله گفت آرزو دارم واسه مامانم از اینا بخرم
+طوفان میگه خانم وفا یه اصطلاح هایی میگه که آدم هنگ میکنه چرا اینقدر همه فن حریفید ؟ میگم اونی که بلده ادعا هم داره من فقط ادعا دارم
+استاد میگه وفا از این به بعد چهارشنبه ها نیا برای نقاشی دختر داغونی از خستگی ! میگم کار این کمد تموم شه راحت میشم . میگه تو کی تو اون مدرسه؟ معلمی؟ نقاشی؟ سوپروایزری؟
+ جلالی میگه معلم زبان نمیاد شما میتونید به بچه ها زبان تدریس کنید نه؟ میگم تونستنش رو میتونم اما تجربه کاری ندارم میگه من هم
موافقم تونستنش رو میتونی!
+نگهبان دم در میگه تازه نفسی نه؟ شاید هم تازه نفسم! فقط همین !
+طاها میگه مامانم میخواد بره دکتر شکمش رو کوچیک کنه میگم شما میدونی کار درستی نیس حرف خونه تون رو جایی بگی؟ ایلیاز وسط حرفم میگه صفحه پانزده رو وا کن برام میگم من متوجه حرفت نشدم ایلیاز چون قبلش اجازه نکرفتی تازه لطفا هم نگفتی !
+عماد میگه چیکار میکنی میگم لباس هات رو اتو میکنم میگه چرا چشات سرخه میگم سرم درد میکنه میگم عماد میخوام بخوابم اما رایتینگ زبان مونده، گرد نگرفتم ، نقاشی فردای بچه ها رو اتود نزدم ...
- ۹۷/۰۹/۲۲