طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

روزمرگی های یک وفا۶

يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ق.ظ
دیروز مدرسه نرفته بودم و از ساعت هفت دنبال کارهای دانشگاه قبلی بودم بعدش هم دنبال منابع آزمون هنر بعدش هم نهار پیراشکی پختم لباسها رو پهن کردم رو رخت و همه جا رو گرد گرفتم و قبل ساعت ۳:۳۰  کافه بودم ، چند وقت بود زری رو ندیده بودم؟ .

گفت تو چرا اینقدر رو بازی میکنی؟ هنوز یاد نگرفتی؟ خیلی از کارها رو باید انجام بدی چون مصلحته حتی اگه دلت باهاش نباشه ...

رفتم خونه مادربزرگ عماد ، هم آقاجون هم حاج خانم هم مادرشوهرم سرماخورده بودن این اولین بار بود کاری رو از روی مصلحت انجام میدادم که پیاز داغ قربون صدقه رو زیاد کنم و شلغم پوست بگیرم و اسپند دود کنم و دم نوش بیارم و همه اینا نه برای مادرشوهرم نه برای آقاجون و حاج خانم که برای عماد بود ... برای بدست آوردن تمام عماد . و نتیجه ش این بود که وقتی شلغم پوست میگرفتم ایستاد کنارم نگاه کرد به شلغم ها و بعد آروم زیر گوشم گفت حتی اگه همه دنیا مقابلم باشن من خوشحالم که دارمت . 

عرفان با ذوق گفت فردا تولد مامانمه . از دیدن ذوقش تعجب کردم، آخه عرفان همیشه اخم داره  لبخند زدم و گفتم چقدر خوب براش نقاشی کشیدی ؟ چشاش برق زد و گفت نه نکشیدم گفتم یواشکی براش نقاشی بکش و فردا بهش کادو بده با ذوق سرش رو تکون داد . من دلم براش ضعف رفت . 
  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">