روزمرگی های یک وفا۶
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ق.ظ
دیروز مدرسه نرفته بودم و از ساعت هفت دنبال کارهای دانشگاه قبلی بودم بعدش هم دنبال منابع آزمون هنر بعدش هم نهار پیراشکی پختم لباسها رو پهن کردم رو رخت و همه جا رو گرد گرفتم و قبل ساعت ۳:۳۰ کافه بودم ، چند وقت بود زری رو ندیده بودم؟ .
گفت تو چرا اینقدر رو بازی میکنی؟ هنوز یاد نگرفتی؟ خیلی از کارها رو باید انجام بدی چون مصلحته حتی اگه دلت باهاش نباشه ...
رفتم خونه مادربزرگ عماد ، هم آقاجون هم حاج خانم هم مادرشوهرم سرماخورده بودن این اولین بار بود کاری رو از روی مصلحت انجام میدادم که پیاز داغ قربون صدقه رو زیاد کنم و شلغم پوست بگیرم و اسپند دود کنم و دم نوش بیارم و همه اینا نه برای مادرشوهرم نه برای آقاجون و حاج خانم که برای عماد بود ... برای بدست آوردن تمام عماد . و نتیجه ش این بود که وقتی شلغم پوست میگرفتم ایستاد کنارم نگاه کرد به شلغم ها و بعد آروم زیر گوشم گفت حتی اگه همه دنیا مقابلم باشن من خوشحالم که دارمت .
عرفان با ذوق گفت فردا تولد مامانمه . از دیدن ذوقش تعجب کردم، آخه عرفان همیشه اخم داره لبخند زدم و گفتم چقدر خوب براش نقاشی کشیدی ؟ چشاش برق زد و گفت نه نکشیدم گفتم یواشکی براش نقاشی بکش و فردا بهش کادو بده با ذوق سرش رو تکون داد . من دلم براش ضعف رفت .
- ۹۷/۱۰/۰۲