روزمرگی های یک وفا۷
میگه شنیدی طاطی هم ارشد ثبت نام کرده ؟ فکر کردم مثل تمام کارهایی که من میکنم و طاطی بلافاصله انجامش میده ! ده سال بعد از فارغ التحصیلیش دقیقا همون سالی که من ارشد ثبت نام کردم ،ثبت نام کرده ! مثل هفته قبل که دید انگشتر خریدم گفت منم گردنبند همین رو سفارش میدم. مثل هفته قبل ترش که دید مانتو دادم دوختن و رفت پارچه خرید و به خیاط سفارش داد . لبخند میزنم و میگم : جدی؟ کارخوبی کرده ایشالا قبول شه.
امروز به عرفان کمک کردم برای مامانش نقاشی بکشه و تو پاکت بذاره. بعد اینکه تموم شد نگفت خانم معلم ممنون .یه کیک آورد و گفت خانم معلم باهم بخوریم؟
دلم برای ایلیاز میسوزه که گیر مامان بابای بیخیالی افتاده که نمیخوان قبول کنن بیش فعاله. مدام بچه ها رو میزنه، نمیتونه باکسی ارتباط بگیره . سرکلاس آروم نمیگیره درنتیجه هیچی یادنمیگیره با وجود اینکه خیلی باهوشه اما نمیتونه تمرکز کنه . بچه ایی که کنترل چندانی روی رفتارش نداره و این مشکل با یه قرص ساده حل میشه، مدام از طرف معاون و معلم های دیگه تخریب شخصیت میشه کتک میخوره و مقابل همه تحقیر میشه. کاش خانوادش بفهمن آسیبی که روح این بچه میبینه خیلی بیشتر از آسیب احتمالی قرصه .
دستم رو میذارم رو صورت تپل و سفید محمدرضا دور لبای سرخش زخم شده ، تب داره . از این همه اصرار معاونت واسه حاضر شدن بچه ها ، سر در نیارم. بچه ی مریض باید استراحت کنه .
- ۹۷/۱۰/۰۳