روزمرگی های یک وفا۸
از مدرسه یه راست میرم سبزی آش و لیمو میخرم . عماد روی تخت خوابیده صورتش از تب شدید سرخه و تنش میلرزه . اسپند دود میکنم و بخور پیاز براش میارم . نق میزنه که از بوش بدم میاد یه آن فکر میکنم امیرعطاس یا مبین یا هرکدوم از اون شیش ساله ها و من خانم معلمم! میگم حتی نا فردا هم نق بزنی من بیخیال نمیشم . سبزی ها رو پاک میکنم و نگران کوییز زبان پنجشنبه م. فکر میکنم اگه عماد بیدار شه میتونم خونه رو جارو کنم و یهو یادم میوفته هویج نداریم و واسه کلاس قصه گویی فردا هنوز تصویر، اتود نزدم. مادرشوهرم زنگ میزنه و میگه از عماد مراقبت کن براش لیمو آب بگیر . من یاد ۱۲روز قهرمون میوفتم که عماد تنها مونده بود ،۶کیلو لاغر کرده بود و مادرشوهرم حتی از مسافرت شمالش برنگشت که پسرم تنهاست الان حال روحیش داغونه ، نهار و شام نداره ! میگم چشم حتما نگران نباشید حواسم هست . لباسهام رو آروم از تو کمد ور میدارم که عماد بیدار نشه میرم هویج بخرم هوا سرده و سرخه فکر میکنم کاش برف بباره .
تا دوازده شب دکتر بودیم به عماد کلی آمپول و سرم زدن وقتی برگشتیم من نه تصویر واسه قصه فردا اتود زده بودم نه واسه کوییز زبان چیزی خونده بودم !
پ ن : این روزا خیلی دلم میخواد پست از هنر زن بودن بذارم اما فرصت نمیشه .
پ ن ۲: میخوام کیک بپزم 😋
پ ن ۳: این هم یک وفا در حال پاک کردن سبزی
- ۹۷/۱۰/۰۵