طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

گفت از ویروسه ! اما من دیگه علایمشو ندارم .
همون یه شب بود افت فشار پی در پی ... وچقدر بده لرز و سرگیجه و حالت تهوع و سردرد و کرخی و بی حسی بدن, همه شون یه جا!
خوب شدم .

استاد میگه ویِ سی ایی رو میشه 1 گرفت ولی  من میذارم 4.5 , چون جاشو دارم بذارم ,استاد میگه از رو فرمول پایداری آر تِوِنن چند میاد؟ من مثل کسی که یهو وسط روز خواب دیشبش درست مثل صحنه های دور و گنگی از یک فیلم , یادش میاد و نمیاد , فرمول یادم و نمیاد.  عماد سرما خورده . کسی میگه 44! سوپ بار گذاشتم . صبح که بیدار شدم مرغ رو گذاشتم تو زود پز کوکش کردم رو 44 دقیقه . لابد الان خیلی وقته پخته و رفته رو کیپ وارم! استاد میگه اگه بتا رو بگیریم 200 درسته . کسی انگار تو گوشم میگه :بتا آرِ ایی  بر 10 .

مامان گفت شام بیاین خونه ما . نوک دماغم درست انگار وسط اسفند باشه یخ زده !میگم عماد شاید مهمون باشه بهرحال من میام .دیروز دیدمش؟ چقدر دلم واسه مامان تنگ شده. نوک دماغم رومیگیرم بین انگشتام , ها میکنم !
  • Vafa 1192

Life

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ق.ظ

داداشم داشت حرف میزد و من دیگه کم کم کلماتش رو نمیشنیدم . مدام فکر میکردم به جمله عماد ، یه بار بیرون مهمونشون کردیم سعی کن تحمل کنی . داداشم حرف میزد ،عماد بیتزا میخورد و بابا چلوکباب مامان میخندید و من زل زده بودم به سوپ توی بشقابم که تقریبا دست نخورده بود . زل زده بودم به رشته ها و سیب زمینی ها و فکر میکردم این حال بدم دیگه مال سردرد نیست. حالت تهوع تا بیخ گلوم بالا اومده بود و این تنها نبود. بدنم یخ میزد و قلبم به شدت میکوبید . من تنها درسکوت و بهت به حالم  فکر میکردم که هی بدتر میشد تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن . مامان گفت حالت خوبه؟ چقدر تلفظ دو حرف نون و ه سخت بود !! أشک از گوشه چشمام سر خورد بعد تلاطم مادرم پدرم عماد !!! مامان گفت پاشو بریم دکتر و من اون موقع فهمیدم کمر به پایینم بی حسه ! و چقدر عجز داشت !!! داداشم دستمو انداخت دور گردنش و به زحمت تونستم بگم پاهام ...پاهام بی حس!!!مامان کفشهام رو درآورد و انگشتهام رو که چنگ شده بود مالید مشت مشت شکلات میذاشتن تو دهنم  و من میفهمیدم زندگی داره برمیگرده !! 

بارها و بارها این حالم تکرار شد ! حالی که با خوردن نبات و شکلات و کاکائو و قند میرفت رو تکمه استاپ و بعد از ده دقیقه انگار زندگی باز ذره ذره از تو سلول هام کشیده میشد بیرون ... 



چشام رو بسته بودم درحالی که هر دو دستم از رد سرم میسوخت و پاهام از جای آمپول .



پ ن : خودتون رو  بیشتر از هرکسی جدی بگیرید !! 

  • Vafa 1192

Tiered

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۰ ب.ظ
گفت شربتتو نمیخوری؟ مادر شوهرمو میگم . یه نگاه به شربت صد در صد افزودنی و اسانس پرتقال انداختم و فکر کردم یعنی کی میشه از اینجا پاشیم بریم؟ لبخند زدم و گفتم من زیاد شربت پرتقال دوست ندارم !!!
مهمونی جاری خواهر شوهرم !!! خیلییییی خوابم میاد خیلیییی خسته ام 
  • Vafa 1192