بیخودی
بابت کارهای عقب افتاده نق میزنم و او درست مثل کودکی که مادرش بابت تکالیف عقب افتاده اش دعوایش کند ساکت و مظلوم به حرف هایم گوش میکند
نق میزنم و روی ً نُت چسبدار کارهای فردا و پس فردایش را مینویسم برایش میگویم بچسبانشان روی جایی از ماشین تا مدام ببینیشان .میگوید چشم .سرش پایین است از بالای چشم هایش نگاهم میکند خنده ام میگیرد لبم که به لبخندی کج میشود میخندد و میگوید آشتی؟ اخمم وا میشود سرم را تکان میدهم و فکر میکنم حال زندگیمان خوب است بیخودی زندگی را تلخ میکنم .
- ۰ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۷