الان تقریبا دو روزه که از سفر برگشتم اما هنوز خسته ام ! وقتی تو مهریز عماد گفت من شنبه باید سر کار باشم خب انتظار داشتیم بقیه ایی که سفر رو با ما شروع کردن و از قبل پایانش اینجا بود مرامی بگن باشه برگردیم ولی خب خیلی شیک و مجلسی گفتن خدا به همراتون ما هستیم فعلا !!! اما میدونین چیه؟ من بدم نمیومد در واقع از خدام بود تنها برگردیم ،جوهر شخصیت جمعیم ته کشیده بود .
برگشتمون بیشتر بهم مزه داد استامبول هم که بودیم یه وقتهایی ترس ورم میداش که اگه اتفاقی بیوفته تنهاییم اما باز دوتایی بودنش بیشتر چسبید .
من و عماد کلا وقتی دوتایی باهمیم کم پیش میاد حرفمون بشه معمولا نفر سومی بوده که یا منو مگسی کرده یا عماد رو !!!
حالا که فکر میکنم میبینم تقریبا همیشه همین طور بوده .
اما خب مسافرت جمعی از خیلی لحاظ ها خوبه اینکه آدم دستش میاد با کی باید چطور رفتار کنه . بکی از کسایی که من تبریز فکر میکردم آخی مرده گناه داره تو مسافرت فکر کردم واقعا زنش بعضی از اخلاق های اینو چطور تحمل میکنه؟؟
یکی از چیزای جالب ازدواج اینه که آدم میفهمه بعضی چیزایی که فکر میکرده براش مهم نیس در واقع چقدر مهم بوده و چیزایی که فکر میکرده مهمه اصلا اهمیت نداشته .
و موضوع مهم دیگه اینه که آدم به مرور تغییر میکنه .بعضی چیزایی که قبلا عصبیش میکرد الان دیگه اذیتش نمیکنه
قبلنا خیلی عصبیم میکرد وقتی عماد ایراد میگرف از کارم در واقع بهم بر میخورد . اما بعد یه مدت متوجه شدم وقتی ایراد میگیره إلزاما هدفش زیر سوال بردن توانایی من نیس . و البته یاد گرفتم به مسائلی که به نظر من بی اهمیت بود و به نظر عماد مهم با نگاه اون به قضیه نگاه کنم . خب نباید بی انصافی کرد که عماد هم با خیلی چیزای من کنار اومده . اصولا شناخت زمان میبره و گاهی جا افتادن شخصیت ها رو هم مثل جا افتادن دندون مصنوعی تو دهن میمونه اولش خیلی درد داره عصبی میکنه کلافه میکنه حتی أشک آدم رو در میاره اما وقتی تحمل کنی جوری بهش عادت میکنی باهاش أخت میگیری که انگار از اول داشتیش مگه اینکه دندونتون مال دهنتون نباشه!!
خب نیومده بودم سخنرانی کنم ولی شد دیگه !!!