شطرنج
- ۰ نظر
- ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۲
همچنان دارم تلاش میکنم حالم خوب باشه ....
عصر مادرشوهرم اینا شام میان خونمون
میخوام زرشک پلو با مرغ درست کنم ته دیگ ش هم میخوام ته چین کنم.
سالاد سزار هم میخوام درست کنم
حالم بخاطر مهمونی شب نیس که خوب نیس ... چیزی داره روحم رو میخوره که نمیدونم چیه....
گفته بودم هرکی جایگاهش رو نشناسه خودم بهش میشناسونم؟ عصبانی بودم
اینکه بخوای با همه کل کل کنی دیگه انرژی واسه زندگی کردن نمیمونه
حیف نیس قورمه سبزی رنگ و لعاب دار رو اجاق قل قل نکنه و تو درحالی که از بوش مستی نقاشی نکنی و بنان گوش ندی؟؟؟
به قول علیرضا آذر ول کن جهان را قهوه ت یخ کرد ... البته من میگم ول کن جهان را چای قند پهلوت یخ کرد
وقتی صدای دادمون بلند شد
وقتی دعوامون اوج گرفت
وقتی بهم ریختیم
زلزله شدیم
داغون شدیم
همه فقط گرد و خاکمون رو دیدند.
اما ... هیچ کس بوی موهای بلند خرمایی من رو از لای انگشتان عماد نفهمید ،
هیچ کس ارتعاشات قلب من رو وقتی با صدای بم مردانه ش نیمه های شب برام شعر میخوند رو نفهمید
. هیچ کس حجم دلتنگی آغوش مون رو ندید ....
تمام بودن من توی جیب پیراهن چهارخانه عماد جا مونده بود
تمام بودنش سنجاق شده بود به کیسوان بلندم
اما هیچ کس اینها رو ندید
همین هایی که واقعی ترین و حقیقی ترین قسمت رابطه من و عماد بود .
.........
به شخصه معتقدم شاید همه زن و شوهرهایی که سر روزمرگی ها دعواشون میشه بعد اوج میگیره به حاشیه کشیده میشه و بیخ پیدا میکنه، دوباره حالشون باهم خوب میشه اگه، لج نکنن، اگه هم رو ترک نکنن ، اگه به صدای قلبشون گوش کنن ... دعوای زن و شوهر ها رو فقط ساده لوح ها باور میکنن:)
بیایید باور نکنیم ...
پ ن: عماد-) گفته بودی که چرا محو تماشای منی
وفا+) آنقدر مات که یک دم مژه برهم نزنی
-)مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
-) +) ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی
من خندیدم و عماد چال روی لپم رو بوسید
شعر از فریدون مشیری
گاهی بی هوا خاطرات نامزدیتون رو مرور کنین
این شعر همین عصر ،همینجوری ،بی هوا، ما رو پرت کرد به اون روزها
زندگی عادلانه نیست بخاطر همینه که باید واسه خواسته هات بجنگی زندگی به آدم های منفعل مدال نمیده
اینها رو به خودم میگم وقتی قلبم از اندوه مالاماله وقتی حس ضعف میکنم ....
من باید قوی باشم چون هنوز این راند اوله
چراغ بالای میز توالت روشن بود من روی تخت دراز کشیده بودم به پشت ، درد از پشت کمرم تیر میکشید تا پشت زانوم تا کف پام . عماد پیروکسیکام میمالید به کمرم و کیسه آب گرم گذاشته بود پشت زانوم . من از گرمای نیمه شب مرداد و کیسه آب گرم ، عرق میکردم و درد میپیچید تو تنم ... شب کی صبح شد؟
سبحان دستش رو با پیچ گوشتی زخم کرده بود و گریه میکرد ، ما بین کارتن ها و وسایل های روی هم انباشته شده دست و پا میزدیم و اون گریه میکرد که دستم دیگه خوب نمیشه.گریه ش تمامی نداشت که همه چیز رو رها کردم بغلش کردم نشستم رو مبل و بهش گفتم خوب میشه همه زخم ها خوب میشن خیلی زخم ها هستن که بعدا قراره بشینن رو دستش رو پاش... و نگفتم دلش! گفتم نگران نباشه هیچ زخمی همیشگی نیست ...براش از بچگیام گفتم از زخم پهلوم و نمیدونم چه جوری رسیدم به درخت آلبالوی خونه آقاجون ، شب بو های حاشیه باغچه و گربه سرتق خونه شون ... یهو دیدم تو بغلم خوابش برده. بردمش رو تختش دراز بکشه و یادم رفت این پسر بچه تپلی ۴ساله زیادی واسه این کمر داغون من سنگینه . حالا باز درد از پشت کمرم میپیچه تا پشت زانوم !
این اسباب کشی انگار تمامی نداره هرچی وسایل رو بسته بندی میکنیم تموم نمیشن
خواهرشوهرم داره اسباب کشی میکنه
گفتم تصمیم گرفتم همه چی رو فراموش کنم؟ سبحان پسر خواهرشوهرمه
دعوای اخیر مثل یه زلزله بود من نمیدونم بعد اون کوبیدن چقدر ما رو ساخته
همه چیز رو به راهه
خیلییی رو به راه
من از این همه رو به راهی میترسم .
من حتی از خودم هم میترسم ...
به همه آدمای دنیا نگاه میکنم به مواجهه شون با مشکلات
عماد گفت باشه ما مشکل داریم ولی وفا مشکل همه زندگیمون نیست
راست میگه مشکل فقط یه بخشی از زندگیمونه ، من اما وقتی آشوب میشم مشکل رو همه زندگی میبینم
دکتر گفت من بهت قرص نمیدم برو یوگا تا آروم شی ... قدم اول تو خوب شدن پذیرفتن مشکله قدم زوم بدست آوردن امید و روحیه س قدم سوم درمانه! میخوام برم یوگا رو تمرکزم رو تسلطم رو خشمم کار کتم .
میدونید من ابن روزا مثل اولین صبح بعد از جنگم ... جنگ تموم شده اما هنوز ترسش هست جنگ تموم شده اما ویرانی هاش هنوز هست ....جنگ تموم شده اما .... مهم هم همینه که جنگ تموم شده :)