is that u'r voice
- ۰ نظر
- ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۰
برای کسایی خوبی کنین که خوبیتون رو میفهمن
وقتی براتون تره خورد نمیکنن حرص نخورین ، روشتون رو عوض کنین .
بابت کارهای عقب افتاده نق میزنم و او درست مثل کودکی که مادرش بابت تکالیف عقب افتاده اش دعوایش کند ساکت و مظلوم به حرف هایم گوش میکند
نق میزنم و روی ً نُت چسبدار کارهای فردا و پس فردایش را مینویسم برایش میگویم بچسبانشان روی جایی از ماشین تا مدام ببینیشان .میگوید چشم .سرش پایین است از بالای چشم هایش نگاهم میکند خنده ام میگیرد لبم که به لبخندی کج میشود میخندد و میگوید آشتی؟ اخمم وا میشود سرم را تکان میدهم و فکر میکنم حال زندگیمان خوب است بیخودی زندگی را تلخ میکنم .
شروع فصل ١٥ .خسته میشم تصمیم میگیرم باقیش رو بعدا بخونم کتاب رو میذارم روی مبل و میرم سمت اتاقم که بخوابم .قبل اینکه برسم به اتاق فکر میکنم فردا صبح برم دکتر یا بیخیالش بشم و برم کار آموزی؟ توی این بیست و دو روز سه بار دکتر عوض کردم اما این خونریزی لامصب بند نمیاد . خودمو پرت میکنم ری تخت.چشمان رو میبندم فکر میکنم به دکتر به کار آموزی .درست قبل اینکه خوابم بره یادم میوفته مسواک نزدم .
+اتاقم بهم ریخته س حس تمیز کردن ندارم
+میخوام برم پیاده روی سرم درد میکنه
+پر از فکرم پر از آزمون و خطا .
+تقصیر من نیس هیشکی یادم نداده
+هیشکی نیس که بشه ازش پرسید کسی که بلد باشه !
*اوووووووف
+هنوز کارهای کار آموزیم تموم نشده
+باقی کارها زیاد هس ولی استرسم نمیده
+١٩روز خونریزی تو یه ماه اعصاب برای آدم میذاره بمونه؟
+دیشب هر چی خورده بودم بالا آوردم ....بی دلیل..،.
+دیشب مهمون بودیم امشبم مهمونیم فردام همین طور .حوصله مهمونی ندارم
بی مقدمه میگویم
شاید آدم ها وقتی حالشان خوب نیست سازنوشتنشان کوک میشود روی تصنیف زندگیشان. هی مینویسند و مینویسند انگار هی لغت س که جمله میشود و مسلسل وار میریزد روی کاغذ روی ورد روی نُت ....
این روزها حال زندگی من خوب است
همین روزهایی را میگویم که بعد از ظهر ها بیخیالانه و دراز میکشم زیر پنجره پاهایم را میاندازم روی هم .باد از لای پرده مینشیند روی تنم و مست خواب چرت میزنم و خواب شهریور تب کرده ایی را میبینم که گونه هایش گل انداخته انار هایش آرام آرام بوی به بار نشستن گرفتن و مزه میکند زیر دندان خیالم طعم گس خرمالو .
این روزها که قلم نوشتنم ریپ میزند حالم خوب است .
نشسته ام روی مبل خانه ی مادر شوهرم و کتاب میخوانم .همان چند صفحه ی اولی هستم که نزدیک یک سال پیش خوانده بودم .وقتی خانه ی مادر بزرگم بودم حنا (دختر خاله ام) با اصرار ازم گرفت و همین دیروز پس داد .وقتی پرسیدم :خوندیش؟ انتظار داشتم بگوید نه! گفت :نه . از اول هم اهل کتاب خواندن نبود ،اهل همین متن های ادبی که اینروزها توی صفحه ی اینستاگرامش میگذارد هم نیست .از همان آدم هایست که اگر شعری و متنی به کارش بیاید خوب است و اگر نیاید بد. میفهمید که چه میگویم ؟کلا با ذات شعر و متن و ادبیات کاری ندارد .کتاب را ورق میزنم ؛مردِ توی تاکسی میخواهد حرفی بزند که فراموش میکند . یادم است مرد آخر پارت اول یادش میوفتد که چه میخواسته بگوید اما هرچه فکر میکنم به خاطر نمیاورم ،فقط میدانم بعد از خواندش کیف کرده بودم .مرد میگوید ،اولش همه می خواهیم توی فیلم آرتیست باشیم و نقش اول بازی کنیم اما آخر سر همه میشیم سیاهی لشکر.می شیم کتک خور فیلم. این را پشت بند این آورده بود که وقتی بچه بوده میخواسته خلبان بشود و حالا راننده تاکسی شده است . سرم را از توی کتاب بالا می آورم ،صدای ماشین لباسشویی همه ی سکوت خانه را پر کرده است .نگاه میکنم به ساعت وقتی خیاط گفت اگر دوست داریم میتوانیم برویم و چند ساعت بعد برای پرو دوم بیایم فکر نمیکردم اینقدر هوای خانه خفه ام کند که پیشنهادش را قبول کردم . مزون نزدیک خانه ی مادرشوهرم است .مادر شوهرم یکی از لباس های یارجان را می آورد و میگوید وفا جون ببین لباسش بوی آتیش نمیده ؟میخوام بشورمش.قبل از اینکه لباس را بو کنم میگویم این لباس رو تازه پوشیده فکر نکنم کثیف شده باشه ،لباس را میگیرم سمت بینی ام ، بو میکنمش .بو میکنم و انگار که او همین جا باشد ریه هایم پر میشود از بوی تنش . نگاه میکنم به در و فکر میکنم عجیب سنگین است هوای خانه ایی که او به این زودی ها قرار نیست از درش تو بیاید.