طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

روزمرگی های یک وفا

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ

بین سر و صدا چیزی میگه که نمیشنوم حالتش مثل کسیه که نمیدونه حرف درستی زده یا نه؟ سرم رو میبرم جلو و میگم چی گفتی عزیزم؟ با من من میگه :میگم میخوام بغلتون کنم. میچسبونمش به خودم و سرش رو میبوسم و میگم عزیزززز دلم . 

وقتی اردیبهشت تموم شه دلم برای محمد جواد خیلی تنگ میشه ...



روضه خون روضه میخونه . ما دور تا دور مسجد روی صندلی ها نشستیم کف مسجد با فرش های سرخ دستباف پوشیده شده . آفتاب بعد از ظهر از پشت شیشه های رنگی پنجره های بلند مسجد افتاده روی سکو  ، روی زمین ، روی فرش. کسی از در مسجد وارد میشه ، مادر یونس بلند میشه میره سمتش. وسط مسجد میرسن به هم و با صدای بلند توی بغل هم گریه میکنن. چنان سوزناک چنان از ته دل چنان درد ناک که گوشه ی چشم هام میسوزه اونا پشت اشک چشم هام میلرزن محو میشن  میچکن روی گونه م . شونه های مسجد  می لرزه وقتی مادرش میگه دیر اومدی خیلی دیر اومدی یونس م رفت ...


یونس برادر زن دایی عماده که سیزده بدر فوت کرد . یعنی یازده فروردین حالش بد شد بردنش اتاق عمل و چشاش واسه همیشه بسته شد .... 


میدونید مشکل همه زندگی نیست اما من وقتی به مشکلی برمیخوره فکر میکنم تهشه ... مدام تو خودم میگم وفا مثل همیشه قراره حل شه احمق نشو ... اما مشکل بزرگ‌تر اینه که وقتی چیزی ازم میخوان که انجام بدم یا کاری انجام میدن که من دوست ندارم فکر میکنم هیییچ قدرتی ندارم که مانعش بشم .... مدام به خودم میگم وفا کسی نمیتونه مجبورت کنه که انجامش بدی لازم نیست داد بزنی لازم نیست جیغ بکشی گریه کنی بترسیییی . واقعا واکنشی همینه عماد میگه بریم خونه ی آقای فلانی . من از آقای فلانی بدم میاد . کافیه که نرم اونجا همین . عماد که نمیتونه من رو نشون کشون ببره اونجا . من اما بهم میریزم میترسم عصبانی میشم داد میزنم و حتی دلم می‌خواد گریه کنم انگار که هیییچ قدرت اختیاری ندارم .

میدونید چیه ؟ من ۴سالم که بود مامانم هر روز من رو میبرد خونه ی مامان جونم و میرفت دانشگاه من چهار سال در مقابل کار انجام شده  قرار گرفتم  و هیچ قدرتی نداشتم که در مقابلش بایستم . چهار سال صبح بیدار شدم دیدم مادرم نیست و داد زدم و گریه کردم و ترسیدم ... تا مدتها فوبیای از دست دادن مادرم رو داشتم و هنوز هم وقتی کسی کاری می‌خواد بکنه که به من هم مربوط میشه و من دوست ندارم انجامش بدم  دچار همون واکنش میشم واکنشی که تو ۴تا ۷سالگی در مقابل دانشگاه مادرم داشتم ... داد میزدم کریه میکردم میترسیدم و هیییچ کاری ازم برنمیومد.

 بچه تون رو فدای شغل یا ادامه تحصیل یا هرچیز دیگه ایی نکنید بذارید بزرگ شه درک کنه بعد . بعدا هم میشه درس بخونید یا شاغل شید . اما کودکی بچه تون رو هرگز نمی تونید بهش برگردونید و هرگز نمیتونید تاثیری که تو آینده ش داره رو منکر شید ....   


پ ن : 


چند وقت بود اینجا ننوشته بودم ؟  گرد گرفته همه جا رو ... وقتی چیزی به ذهنم میرسه آگاهه همون لحظه ننویسمش یا یادم میره حس نوشتنش دیگه نیست . واسه همین نوشتن تو کانال که هم در دسترس تره هم مناسب مطالب کوتاه تر اونقدر تنبلم کرده که وب نوشتن برام سخت شده . هم اینکه یه وقتایی یه بخشی از حرفام تو عکسه و آپلود عکس تو تلگرام خیلی راحت تره 


راستی آدرس کانالم عوض شده 

https://t.me/Ruznegarihayeman

  • Vafa 1192

http://sokut758.blog.ir/سلام :)

پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

پست موقت:

دوست خوب من البته که همه کامنتهات رو خوندم و پیج دوست داشتنیت رو هم خوندم  وخوشحالم که من رو میخونی مهربون من اما توی پست ثابت نوشتم کامنت ها رو تایید نمیکنم اما اکثرا به پیچ کسی که کامنت گذاشته میرم و اونجا تو پیام خصوصی جواب میدم متاسفانه تو پیج شما راه ارتباطی پیدا نکردم برای همین بی پاسخ موند 

ندار به حساب بی ادبی و نامهربونی دوست گلم :) 

  • Vafa 1192

از نزدیک که نگاه کنی همه چی یه جور دیگه س :)

پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ق.ظ

بعد حدود یکسال الی رو دیدم . چاق شده بود و البته خوشگل . عادت ندارم موقع دیدن آدما ازشون سوال بپرسم مثلا چه خبرا؟ شنیدم از شرکت قبلی استعفا دادی چرا؟ تو که با دکتر جور بودی؟ الان کجا کار می‌کنی؟ راستی دکترات چی شد؟ ماشینت رو عوض کردی؟ از سپیده چه خبر ؟ با موتی ازدواج کرد؟ فقط گفتم چند وقته ندیدیم همو؟ سر میز شام گفتم سوپ میخوری؟ گفت نه من حدود یه ساله ویجیترین شدم ! البته لبنیات میخورم! گفتم بخاطر پوستت؟ ( آخه میگن گوشت واسه پوست بده🙄) گفت نه بخاطر توحشی که تو قتل حیوانات هست!!! باباش گفت :مال این مرامی ه. همه خندیدیم گفت قورمه سبزی با قارچ فوق العاده س بعد هم یه چیزایی راجع به بی رحمی و ظلم علیه حیوانات گفت که ترجیح دادم فقط گوش کنم و سوپ بخورم و زرشک پلو با مرغ !

من همیشه فکر می‌کردم بخاطر گوشته که آدم چاق میشه ! 🙄🙄🙄🙄


الی: توحشش اونجاس که این همه حیوون رو پرورش میدن برای کشتن . اونا به دنیا نمیان که زندگی کنن به دنیا میان که فله ایی سر بریده شن. 

من: یعنی با خوردن مرغ و گوسفند اورگانیک مشکلی نداری؟ 

الی: قتل حیوون با سرشت ما سازگار نیست . سازگار نیست که صحنه سر بریدن حیوون برامون منزجر کننده س بوی خون حالمون رو بد می‌کنه گوشتش باید پخته شه بوی بدش با ادویه گرفته شه!ما سرشتمون رو تغییر دادیم . ولی حیوون گوشت خوار بوی خون براش لذت بخشه. دستگاه گوارشش نیاز به پخت گوشت نداره  چون برای گوشت خواری آفریده شده. 

من: اگه این ما هستیم که راه رو اشتباه رفتیم چرا شغل اکثر پیامبر ها مثل یعقوب و موسی چوپانی بود؟ نمی‌شد خدا بهشون وحی کنه که اشتباهه؟

الی: نمیشد چون فهم بشر تکمیل نشده بود مثل شراب که نتونست هیچ وقت حرامش کنه ! 

من: قضیه حضرت ابراهیم چی؟ چرا قوچ فرستاد؟ 

الی: اون داشت آدم میکشت ! 

من: میتونست چاقو نبره و تمام. دیگه نیازی به قوچ  نبود! 

الی : شک کن . به همه چی شک کن .

من:به آیه ی قرآن؟ 

الی: به همه چی . 

من: ...

الی :شک خوبه

من: ...

الی: همه مشکلات ما از چشم بی چون و چراست...

من: ...



هیچ وقت فکر نمیکردم از پیشنهاد کار ناراحت شم. امروز وقتی بهم گفت قبلش باید بری یه دوره ۹ماهه تو یه شهر دیگه با ۶۰۰کیلومتر فاصله حس کردم کسی دلم رو کند و انداخت ۶۰۰کیلومتر دور تر ... دلم میخواست بهش بگم من آدم فاصله های دور نیستم. من آدم صبح چایی دم کردن و گلدون ها رو آب دادن و کشیدن پرده ها و رو به آفتاب نفس کشیدنم نه که خونه م رو کاشانه م رو نه ماه ول کنم و برم تا شاغل شم تا سی سال هر روووز کله سحر بزنم بیرون و یادم بره زنم . من آدم مامان شدنم که بچه م رو خودم بزرگ کنم نه خاله مهد که سال‌ها فوبیای از دست دادن نداشته باشه ، که دلش گرم باشه و من همه اینا رو نه برای عماد نه برای بچه ایی که نیست برای خودم انجام میدم .حال من روی مبل کنار آباژور خونه م خوبه نه شلوغی خیابون ها و ترافیک صبح قبل ساعت کاری.... بهش لبخند زدم و گفتم به پیشنهادتون فکر میکنم. الان انگار کسی قلبم رو گرفته توی مشتش و فشار میده.. به خودم میگم آروم باش وفا کسی مجبورت نکرده بری...



عماد میگه وفا همیشه همچین فرصتی سراغ آدم نمیاد ... بچه نشو. به فکر خودت باش به فکر آینده ت . 

میگم عماد من خونه زندگیم رو ول کنم برم ؟ تو رو خونه مون رو ...

میگه ثمین همه چی رو ول کرد رفت دانمارک بخاطر آینده ش اونم نه چند ماه، که چند سال. اینجا که دیگه ایرانه. من میام دیدنت . برات بلیط هواپیما می‌گیرم آخر هفته ها رو میای. 

زل میزنم به چشاش. از فکرش دلم میگیره. میگه تصمیم نهایی بالاخره با خودته ... ولی سعی کن منطقی تصمیم بگیری


پ ن : منطق م اینه که بگم نه ! 

دوست داشتین کانالم رو بخونید؛) 

https://t.me/VF_Ruznegari

  • Vafa 1192

اینجا بوی بهاره

شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۰۹ ق.ظ

باغبون باغچه ها رو بیل زد و عماد بید مجنون و درخت آلبالو خرید . عاشق بید مجنونم اونجا که  شاخه هاش توی نیمه شب تابستون زیر نور ماه میرقصن

پاهام رو دراز کردم روی مبل .عماد خوابیده . صدای دور و گنگ تلویزیون طبقه ی پایین به گوش میرسه صدای تیک تاک ساعت و نفس های عمیق عماد ، طول هفته رو هر روز به این امید سپری کردم که فردا روز سبک تری هستش. الان از خستگی نا ندارم حتی مسواک بزنم . 

شیشه ها رو پاک کردیم ، گل های توی بالکن رو مرتب کردم و همه جا روشستم و سابیدم و گرد گرفتم . چندتا خرید ریز دارم تا خونه ی کوچولوی من حسابی بوی عید بگیره ؛) 

تخم مرغ هاتون رو رنگ کردین ؟ من عکسش رو تو کانالم میذارم وقتی تموم کردم .این سومین بهار بعد از ازدواجمه و  امسال  اولین سالیه که سال تحویل رو خونه ی خودم هستم و قراره هفت سین بچینم ^_^ پارسال شمال بودیم (چه لحظه ی تلخی بود برام ) پیارسال یزد(پر از دلتنگی برای پدر مادرم) .  دلم می‌خواد هفت سین م پر از گل باشه پر از حال خوب برام  

۹۷با همه سختیش هاش گذشت . نمیگم تلخ گذشت، اما سخت گذشت. سختی که باعث شد بزرگ تر شم ، قوی تر شم . با پا راه بری کفشت خراب میشه با سر ، کلاه، هرچیزی بهای خودش رو داره من بهای زندگی امروزم رو پرداختم. حالا که به گذشته فکر میکنم گاهی خوشحال میشم گاهی ناراحت گاهی حرص میخورم گاهی افسوس اما ابدا دلم نمیخواد برگردم به گذشته . 

۹۸برامون خوب باش...

راستی به کانال م سر بزنید ؛) اونجا راحت تر و سریع تر مینویسم و عکس های بیشتری آپلود میکنم ؛) 

https://t.me/VF_Ruznegari

  • Vafa 1192

بهار :)

شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۴۷ ب.ظ

یه پیرهن ساحلی سفارش دادم از اونا که بلند نخی ن . همون هایی که میشه لب ساحل پوشید و روی شن های نرم ساحل پا برهنه راه رفت . حالم خوبه وقتی بهش فکر میکنم . 

برای سفره هفت سین ذوق دارم . که هسته نارنج سبز کنم و سیزده بدر نهال کوچیکم رو تو گلدون بکارم 

که تخم مرغ رنگ کنم و گل بخرم و ... حال دلم داره رنگ بهار میشه 

اسفند برای شما هم خیلی شلوغه ؟ 

عماد میگه از شلوغی دم عید بدش میاد از جنس های بنجلی که فروشنده ها بار مردم میکنن ... عماد هیچ وقت دم عید خرید نمیکنه بیرون نمیره ...اصلا عماد به جز مرکز خرید و پاساژهای لوکس جای دیگه ایی برای خرید نمیره  من اما عااااشق شلوغی دم  عیدم عاشق مردمی که با انرژی میرن خرید عاشق بدو بدوهاشون تدارکشون برای سفره عید . مغازه های تا دیر وقت باز ،همه چراغا روشن، همه مردم بیرون ! عاشق بازار محلی م بازارهای قدیمی سنگ فرش شده یا سرپوشیده ... من اگه جایی بخوام زندگی کنم اونجا توکیو ه شهر همیشه بیدار :) من برعکس عماد عاشق خریدن لباسهای نو م . سرتا پا نو بپوشم لحظه سال تحویل .عماد اما ابدا موقع تحویل سال لباس نو نمیپوشه . میگه بچه های لوس سرتا پا نو میپوشن :))فکر کن من حتی جورابمم نو میپوشم 

هرچی من برای سفره هفت سین عشق میکنم عماد همون قدر بی تفاوته! هرچی نظرش رو بپرسم که ببین شیک شد ببین خوب شد؟ سرش رو بالا میکنه و میگه عزیزم تو همیشه خوش سلیقه ایی . بدون اینکه حتی نگاه کاملی به چیدمانم بکنه ... من اما باز پر از انرژی و ذوق بهار م :))))

  • Vafa 1192

وقتی ها هندی ها می‌خوان میمون شکار کنن...

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۰۶ ب.ظ

گفت هندی ها اینجوری میمون شکار می‌کنن که تو یه کوزه ایی که سرش باریک یه سیب میندازن . وقتی میمون دستش رو میبره تو کوزه و سیب رو میگیره تو مشتش دیگه دستش از تو کوزه در نمیاد. اون دستش میمونه تو کوزه و گیر میوفته مگر اینکه سیب رو رها کنه ! گفت اگه تو زندگی گیر افتادی ببین چی رو سفت گرفتی ؟ رهاش کن . حسادت رو ، کینه رو ، رقابت رو ، خشم رو ، اندوه رو .... رها کن تا رها شی....

امروز روز زن رو به خواهرشوهرم تبریک گفتم . برای مادرشوهر کیک پختم ... چون می‌خوام رها باشم پس خشم رو ، اندوه رو رها کردم :) 

حالا حالم خیلی بهتره


پ ن : نوشتن تو کانال آسون تره. راحت تر میشه عکس آپلود کرد و همچنین می‌خوام ویدیو نقاشی و گلدوزی بدارم 

برای سفره هفت سین هم ایده . :) 

 https://t.me/VF_Ruznegari

پ ن ۲: چقدر حیف که رها جان تلگرام نیستی :( اینجا رو سعی می‌کنم زنده گه دارم :) 

نفس صبح چقدر خوشحالم که تو کانال هستید ؛) 

  • Vafa 1192

موافقید؟

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۰۸ ب.ظ

امروز دم در با دیدن اون همه برف سورپرایز شدم و البته که مدارس هم تعطیل بودن و این یعنی یه روز تعطیل غیر منتظره که میشه براش کلی نقشه کشید زنگ زدم به زری و یک ساعت بعد تو کافه بودیم ، بعد رفتیم خرید و بعد من خودمو خونه ی مامان نهار دعوت کردم :) امروز اندازه یه پیتزا ایتالیایی خوشمزه بود :) 

پ ن طولانی تر از متن : زری میگه تو کی میخوای بچه بیاری؟ یکی بیار ما هم سرمون گرم شه.میگم من بچه بیارم تو میای کمک ؟میگه هر روز خونه شمام ولی دختر باشه ها. بعد جلو ویترین لباس بچه گونه وایمیسه و چند تا لباس نشون میده و میگه وااای اینا رو می‌خرم واسه دختر تو. من لبخند میزنم و روزهای محصلی مون رو به یاد میارم که  برای امروزمون نقشه میکشیدیم که همسرامون باهم دوست باشن و ما تو واحدهای روبه روی هم هر روز صبح بعد بدرقه ی همسرامون بدو بدو پا برهنه با لباس راحتی گشاد و راه راه صورتی میپریم خونه ی هم برای نهار غذا میپزیم و میریم خرید ... نمایشگاه نقاشی راه میندازیم و آموزشگاه و کارگاه و... و هیچ وقت فکر نمیکردیم که زری ازدواج میکنه میره تهران و دور میشیم ودووور میشیم و... اون شکست میخوره و طلاق میگیره و.... به خودم که میام لبخند از روی لبام رفته. زری همچنان با ذوق برای بچه نداشته ی من لباس انتخاب میکنه و من فکر میکنم حتما خیری بوده حتما قراره روزهای خوب دوباره بیان و شاید روزی تو واحدهای روبه روی هم خونه داشته باشیم

پ ن ۲: سعی میکنم اینجا رو همچنان گرم نگهدارم وای واقعا نوشتن تو کانال راحت تره ؛) 

میخوام تو کانال  ویدیو نقاشی بذارم موافقید؟ (یه چیزی تو مایه های آموزش) 


کانال: https://t.me/VF_Ruznegari

  • Vafa 1192

جشنواره فجر و دیگر هیچ -_-

سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۴۵ ب.ظ

جشنواره فجر فقط اونجاش الناز شاکردوست و هوتن شکیبا سیمرغ گرفتن :/ 

چقدر این قشر هنرمند ما فرهیخته ن !!! خب حایزه نبردی لازم نیست حتما حسودیت رو به بدترین شکل ممکن بروز بدی ! 

اینکه بعضی از بازیگرا با اااین همهههه شهرت باز لباس مدادرنگی میپوشن یعنی هنوز عقده ی دیده شدن !!!

خب این از جشنواره که بهش پرداختیم :)))) بریم سراغ زندگیمون  که ملالی نیست جز سرماخوردگی ! 

و اینکه مثل همیشه افتادم به جون خونه و همههه جا رو مرتب کردم! 

دیروز عصر خواب دیدم تو بازار دارم میرم خیابونش مثل خیابون ولیعصر تهران بود ولی شلوغ پلوغ بهم ریخته یهو وسط خواب یادم افتاد دوشنبه س و کلاس زبان نرفتم وقتی از خواب بیدار شدم یادم خوابم افتادم و یه حساب چند ثانیه ایی کردم و بادم افتاد دقیقا امروز دوشنبه س و کلاس زبان نرفتم !!! :| یعنی مغزم تو خوابم یاد کلاسام هست ! اما یه کم دیر !!!!!! 

‌اینکه چقدر نوشتن تو کانال راحت تره ! 

پ ن : https://t.me/VF_Ruznegari

  • Vafa 1192

روزنوشتهای وفا و آدرس یک کانال

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۴۶ ب.ظ
فردا سالگرد نامزدیمونه . سه سال گذشت و من اصلا فکر نمیکنم به چشم برهم زدنی بوده باشه! 

سرما خوردم و هی فین فین و هی عطسه و هی بی حالی ! حقش بود امروز رو تعطیل میکردن
نصف کلاس غایب بود !!! 

کیک پختم برای سالگرد عقدمون عماد وقتی دیشب رسید خونه گفت بوی کیک میاد حالا هی من انکار میکنم و اون دنبال کیک میگرده تهش هم پیدا کرد ! نه تنها استعداد سورپرایز شدن نداره بلکه علاقه ایی هم بهش نداره ، آنقدر بی ذوق !!!! 

پ ن : یه کانال دارم که توش روزنوشت مینویسم بیشتر برای خودمه ولی تصمیم گرفتم آدرسش رو اینجام بذارم :) 

  • Vafa 1192

به صبح جمعه میماند^_^

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۱۱ ق.ظ

صبح سه شنبه ایی که با اس ام اس واریز پول شروع شه صبح سه شنبه نیس که ،صبح جمعه س ^_^ 

  • Vafa 1192