اعتماد
شاید یک موضوع خیلی مهم نباشه برامون , اما همون موضوع در واقع گند میزنه تو اعتماد طرف مقابل !!!
بیاید گند نزنیم تو اعتماد همدیگه !!
توضیح نوشت : مساله خانوادگی نیست !
- ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۸
شاید یک موضوع خیلی مهم نباشه برامون , اما همون موضوع در واقع گند میزنه تو اعتماد طرف مقابل !!!
بیاید گند نزنیم تو اعتماد همدیگه !!
توضیح نوشت : مساله خانوادگی نیست !
دلم میخواست بهش بگم میشه من امروز تعطیل باشم؟ میشه امروز رو بندازم تو سطل باطله ؟ میشه امروز رو خط خطی کنم ؟ میشه امروز برای هیشکی و هیچی نباشم ؟
نگفتم . دقیقا هیچی نگفتم!
نگاه کردم به ساعت و لیست کارهای شنبه رو مرور کردم .
یه روزایی زندگی رو مجبورم !
پ ن : شده دلخور باشین . اما ندونین دقیقا چی بیشتر از همه حالتون رو بد کرده ؟
لواشک ها که تمام شد رفتم سراغ گوجه سبز ها
سُرور گفت خبریه؟ انقد ترش پشت ترش!!!
گوجه سبز رو گذاشتم گوشه لپم فشارش دادم طعم ترشش پیچید زیر زبونم چشمو بستم
گفتم : مثلا چه خبری؟
یه وقتایی همسفر شدن با بعضیا صبر أیوب میخواد !!!
صبر بطلبید!!!
عمه بابام داره حرص کُشم میکنه!
این دومین باریه که بی عماد میرم تهران...
چند سال پیش بود که برای مراسم مینو رفته بودیم تهران !
شهریور ٩٣ ! چند کیلو لاغر تر از الان بودم .:)) چقدر حیف واقعا
مجرد بودم و تنها !!!
چقدر اتفاق افتاد تو این مدت
چندبار دیگه اومدم تهران و هربار با اتفاقی!!!!
الان مینو میره خونه خودش ... و من باز تهران و باز بی عماد!
دستم به ساک نمیره !!
یه بار تهران بودم و هواش چقدرر سنگین بود . یادتون هست؟ آبان ٩٤ قبل مشهد !! پاک کردم پست هاش رو !
انگار اکسیژن نداشت سرب بود ، همون قدر سنگین !!!
کسی رژیم خوب داره؟ میخوام ٥،٦کیلو کم کنم.
اون موقع ٥٧بودم و الان ٦٥ !!!
لباسهای سفید عماد رو میریزیم تو لباسشویی . تنظیم میکنم رو cotton . بعدش میرم رو تایم سیو . زمانش رو تنظیم میکنم رو 1:20 .extra Rinse رو که میزنم ده دقیقه میاد رو زمان . دما رو میذارم رو 30درجه . بعدش استارت .
ظرف ها رو از تو سبد سینک جمع میکنم میچینم تو کابینت ها . جارو برقی رو میارم تا اتاق ها . لباسهای عماد رو از روی صندلی جمع میکنم . جورابهای تمییزش رو میذارم تو سبد جوراب . کت و شلوار سورمه ایی ش رو که از پشت در آویزون کرده میذارم تو کاور .
به گلها آب میدم ...غذای فایتر رو هم .
بعدش ... بعدش... بعدش... همین موسیقی آرووووم ...
من دم نوش به لیمو میخورم فکر میکنم به یک داستان جدید برای روزنامه ...
به لیمو نشت میکنه توی تنم و من لغتهای 405 رو میخونم .
آفتاب ملایمی از پشت پنجره نشسته روی مبل ...
................................
مامان اومده بود خونمون
عصر بود
نسکافه میخوردیم و حرف میزدیم و حالمون خوووب بود
مامان خوبم همیشه برام بمون
:)
مهمون هامون رفتن . من از شدت خستگی خوابم نمیبره...
هرباری که مهمون داریم من خونه رو در حد خونه تکونی مرتب میکنم .امروز به مرحله ایی رسیدم که اگه وقت داشتم شیشه ها رم پاک میکردم !!!
وسط های مهمونی بود که مادر شوهرم بهم گفت نکن اینکارو با خودت ! خونه شما همیشه مثل دسته گله . یه روز و دو روز که نیس ... وسواس میگیریا!! من اما ته دلم کیف کردم که خونم مثل دسته گله . میدونی باید زن باشی تا وقتی خونت آروم و مرتبه ضربانت رو ریتم بزنه .
آخ خدا چقدر خسته ام .
کاش خوابم ببره
کاش آروم شم .
یه جایی وسط های سرم هس که میسوزه ، درست توی مغزم !