طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

جان من است او

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ

لواشک ها که تمام شد رفتم سراغ گوجه سبز ها 

سُرور گفت خبریه؟ انقد ترش پشت ترش!!! 

گوجه سبز رو گذاشتم گوشه لپم فشارش دادم طعم ترشش پیچید زیر زبونم چشمو بستم

گفتم : مثلا چه خبری؟ 

  • Vafa 1192

Brave

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ

یه وقتایی همسفر شدن با بعضیا صبر أیوب میخواد !!! 


صبر بطلبید!!!


عمه بابام داره حرص کُشم میکنه! 



  • Vafa 1192

تهران

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۵ ب.ظ

این دومین باریه که بی عماد میرم تهران...

چند سال پیش بود که برای مراسم  مینو رفته بودیم تهران ! 

شهریور ٩٣ ! چند کیلو لاغر تر از الان بودم .:)) چقدر حیف واقعا 

مجرد بودم و تنها !!!

چقدر اتفاق افتاد تو این مدت  

چندبار دیگه اومدم تهران و هربار با اتفاقی!!!!

الان مینو میره خونه خودش ... و من باز تهران و باز بی عماد! 

دستم به ساک نمیره !!



یه بار تهران بودم و هواش چقدرر سنگین بود . یادتون هست؟ آبان ٩٤ قبل مشهد !! پاک کردم پست هاش رو ! 

انگار اکسیژن نداشت سرب بود ، همون قدر سنگین !!!


کسی رژیم خوب داره؟ میخوام ٥،٦کیلو کم کنم. 

اون موقع ٥٧بودم و الان ٦٥ !!!  

  • Vafa 1192

Be the hero

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ب.ظ
این فقط مشکلات بزرگ نیستن که به آدم با اراده احتیاج دارن برخورد با مشکلات کوچیک و روزمره هم اراده و عزم قوی میخواد
این قوی بودن به آدم انرژی میده امید میده . میدونین چیه ؟ زندگی یه بازیه . دلم میخواد این بازی رو خوب و قوی بازی کنم . 

#برنامه ریزی ؛) 

.

  • Vafa 1192

همیشه برام بمون

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ب.ظ

لباسهای سفید عماد رو میریزیم تو لباسشویی  . تنظیم میکنم رو cotton . بعدش میرم رو تایم سیو . زمانش رو تنظیم میکنم رو 1:20 .extra Rinse رو که میزنم ده دقیقه میاد رو زمان . دما رو میذارم رو 30درجه . بعدش استارت .

ظرف ها رو از تو سبد سینک جمع میکنم میچینم تو کابینت ها . جارو برقی رو میارم تا اتاق ها . لباسهای عماد رو از روی صندلی جمع میکنم . جورابهای تمییزش رو میذارم تو سبد جوراب . کت و شلوار سورمه ایی ش رو که از پشت در آویزون کرده میذارم تو کاور .

به گلها آب میدم ...غذای فایتر رو هم .

بعدش ... بعدش... بعدش... همین موسیقی آرووووم ...

من دم نوش به لیمو میخورم فکر میکنم به یک داستان جدید برای روزنامه ...

به لیمو نشت میکنه توی تنم و من لغتهای 405 رو میخونم .

آفتاب ملایمی از پشت پنجره نشسته روی مبل ...

................................

مامان اومده بود خونمون

عصر بود

نسکافه میخوردیم و حرف میزدیم و حالمون خوووب بود

مامان خوبم همیشه برام بمون

:)

  • Vafa 1192

هوا خوبه توام خوبی منم بهتر شدم انگار :)

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۳۷ ب.ظ
هوا خنکه اما سرد نیست . من تکیه داده ام به نرده ها و منتظرم عماد برای ایمان بلیط بگیره . بلیط ِ ماشین برقی . مادرشوهرم میگه عماد برای همه بگیر . دیر وقته . وسط هفته اس. پارک خلوته . سوار ماشین برقی میشیم . هرپنج تامون . طولی نمیکشه که صدای خنده هامون میپیچه توی پارک . من میکوبم به عماد  . عماد میکوبه به محسن ( شوهر خواهرشوهرم ) مادر شوهرم میکوبه به من . طاطان ( خواهرشوهرم) میکوبه به همه مون. از دست هم فرار میکنیم .همدیگه رو دنبال میکنیم .میخندیم .من وسط خنده هامون پیرمرده رو میبینم . همون که مسئول ماشین برقیه . اونم داره میخنده . نگاش رو عماده . عماد که محسن رو چسبونده بیخ دیوار و خبیس میخنده . 
چند دور دیگه سوار میشیم ؟
میریم سراغ هاکی مغناطیسی . عماد من رو میبره . محسن عماد رو . من محسن رو . طاطان عماد رو . عماد طاطان رو . من طاطان رو و عماد محسن رو محسن عماد رو وووو...... عماد عرق کرده , محسن آستین ها رو زده باالا . عماد میگه داداش اینو یه دور دیگه شارژ کن . مسئول هاکی مغناطیسی  نشسته رو صندلی ,میگه بیا این سکه ,دیگه خودت هرچی میخوای شارژ کن . همه میخندیم . خودش هم میخنده . مادرشوهرم تشویق میکنه گاهی منو گاهی دامادشو  داد میزنیم هوچی گری میکنیم همو تشویق میکنیم رجز میخونیم چند نفر میان تماشا؟ چند نفر با ما میخندن؟
دیر وقته
خوابمون میاد
حاالمون خوبه
......
باد میاد, هوا خنکه اما سرد نیست
.....

هوا خوبه توام خوبی منم بهتر شدم انگار ...

.....
پ ن : ایمان ,پسر خواهر شوهرمه. دوسالشه .عشق منه
  • Vafa 1192

آشتی

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۵۴ ب.ظ
کلید رو توی در میچرخونم و فکر میکنم باید دوش بگیرم . بعد از مدتها , خیلی مدتها , شاید یه سال شاید بیشتر هفت و نیم صبح رفتم پیاده روی و این شروع یک روز پرانرژی بود .
شروع یک روز پر انرژی ,پایان دو روزه دردناک بود .
 اولش یه جر و بحث ساده بود .خسته بودم ,خسته بود. آخر شب ,توی اتوبان !
 اون گفت من گفتم کش پیدا کرد داد زدم , داد زد ,هی اوضاع بدتر شد . بعدش یکهو زد کنار و ایستاد. من گریه ام نمیومد .یعنی عصبانیتم میچربید به دلخوریم .
شیشه رو داد پایین. بارون گرفت .اولش آروم بود .گفت پیاده شیم؟ گفتم نه! تعجب کرد. بارون باشه و من دغون باشم و نخوام پیاده شم؟ سردم بود. خیلی سردم بود. بارون خورد به تنم و من کیف نکردم .گفتم شیشه رو بده بالا . داد بالا و بارون شدت گرفت .محکم میکوبید به شیشه .دیگه بیرون دیده نمیشد . دستمو گرفت .پسش زدم .دلم ازش گرفته بود.گفت وفا یه جر و بحث ساده بود تموم شد . باز دستمو گرفت .من بی هوا گفتم دیگه نمیخوامت !خشکش زد .گفت چی؟ هیچی نگفتم .بلند تر گفت : وفا گفتم چی؟ منو نگاه کن با توام  . برگشتم ولی نگاش نکردم . گفتم منظوری نداشتم . هنوز تخس بودم .گفت بی جا میکنی منو نخوای میفهمی؟ مگه دست توه ؟باید منو بخوای لعنتی . صداش درد داشت . درد صداش اشکمو در اورد . گفت گریه نکن وفا . خیلی آروم گفت .غصه داشت صداش و من بیشتر گریه کردم ...

تو تاریکی خونه دراز کشیده بودیم گفت ساعت کوک میکنی ؟ گفتم میکنم . لحاف رو کشیده بودم تا روی چشام . درست روی پلکام .چرخید سمتم میفهمیدم نگام میکنه . توی تاریکی خونه ایی که تنها روشنایش روشنای چراغ گوشه خیابون بود . گفت دوسم داری؟ طول کشید شاید سه چهار ثانیه که گفتم آره . آره رو که گفتم انگار دل خودمم وا شد برگشتم سمتش بغلش کردم. سرش رو فرو برد لای موهام . چقدر طول کشید ؟ موهام خیس شد .  خودمو کشیدم عقب نگاش کردم  داشت گریه میکرد گفت من زندگیمونو دوست دارم وفا . ... چه شب سختی بود...

صبح تو آینه که نگاه کردم چشام یه من پف داشت . صورتم سرخ بود. صدام گرفته بود . عماد موند پیشم تا آروم شم یه ساعت دو ساعت ... من انگار تو کما بودم گفت وفا جان من تمومش کن . من میخواستم تموم کنم اما نمیشد . انگار روحم گیر کرده بود جایی تو ماشین , زیر بارون . سردم بود . 
اون آروم اروم حرف میزد و من چشام بسته میشد . گفت میخوابی؟ گفتم چشام میسوزه .خوابم میاد خیلیییی خوابم میاد .
خوابیدم . تا ظهر خوابیدم. تا بعد ازظهر خوابیدم .درست مثل کسی که یه سرما خوردگی سخت از پا درش اورده باشه تنم رمق نداشت.
عصر عماد گفت بیا بزنیم بیرون دق میکنیم تو خونه حوصله بیرون نداشتم ....
تموم شد دیروز

اما امروز حالم بهتر بود امروز که عماد بغلم کرد و گفت بیا برو پارک برو بیرون نفست تازه شه امروز که منم بغلش کردم و ته دلم قول دادم آروم تر باشم سَر نرم داد نزنم ... قول دادم نرم تر شم ... کل دیروز رو به تمام این یکسال فکر کردم ... بگذریم

رفتم پیاده روی اخخخخخ که چقدر هوای پارک خوب بود هوای ادمای پر انرژی که ورزش میکردن شارژ بودن همه انگار با دنیا اشتی بودن

من با دنیا آشتی ام با عماد آشتی ام  با خودم آشتی ام :)

حالم خوووبه خیلیییی خوووب

  • Vafa 1192

اینجا پایان یک مهمانیست

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ

مهمون هامون رفتن . من از شدت خستگی خوابم نمیبره...

هرباری که مهمون داریم من خونه رو در حد خونه تکونی مرتب میکنم .امروز به مرحله ایی رسیدم که اگه وقت داشتم شیشه ها رم پاک میکردم !!! 

وسط های مهمونی بود که مادر شوهرم بهم گفت نکن اینکارو با خودت ! خونه شما همیشه مثل دسته گله . یه روز و دو روز که نیس ... وسواس میگیریا!! من اما ته دلم کیف کردم که خونم مثل دسته گله . میدونی باید زن باشی تا وقتی خونت آروم و مرتبه ضربانت رو ریتم بزنه . 

آخ خدا چقدر خسته ام . 

کاش خوابم ببره 

کاش آروم شم . 

یه جایی وسط های سرم هس که میسوزه ، درست توی مغزم !

  • Vafa 1192

شبیه رویا بود

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ق.ظ

هنوز کارهای خونه تموم نشده بود من لباس سفید و پفی عروسیم رو پوشیده بودم و رقص فردا رو تمرین میکردم ،

شب بود و دیر وقت بابام نشسته بود روی مبل و یه جور خاصی نگاهم میکرد تو چشاش هم خوشحالی بود هم اندوه هم خستگی بود هم نگرانی هم خواب بود هم بی خوابی ... مادرم اما تو کما بود ،یه جوری بود، انگار حالش دست خودش نیس. 

شب بود و بارون میبارید . همه کارواش ها تعطیل بودن و عماد  مجبور شده بود خودش ماشین رو بشوره 

شب بود و من خسته بودم . 

شب بود و من پر از هیجان بودم....


ساعت یه ربع به پنج بامداد بود که عماد اومد دنبالم . توی تاریکی قبل از طلوع ، توی تاریکی خیابون ها میرفتیم سمت آرایشگاه ! 

سالن خلوت بود ، از پله های عریض و پیچانِ کنار سالن رفتم بالا ، خانمی بالای پله ها ایستاده بود ،پرسید تو عروسی ؟ گفتم آره ! گفت برو سالن براشینگ . 

سالن براشینگ اتاق انتهای سالن بالا بود و جز دو تا عروس خواب آلوی دیگه که موهاشون رو دو نفر سشوار میکشیدن کس دیگه ایی توش نبود .

خانومه موهام رو سشوار قبل از شینیون میکشید و نق میزد که دیر اومدی ... 

برامون صبحانه مفصل چیدن از آبمیوه و قهوه و کیک بگیر تا نون و پنیر و گردو و قیسی و... 

توی ساختمون دوبلکسی که بیشتر شبیه عمارت بود تا سالن آرایش وجود بیست نفر خیلی خلوت بنظر میرسید  به خصوص که به غلغله بودنش عادت داشته باشی.

نمیدونم چقدر طول کشید شاید ٧ساعت یا بیشتر ... که من حاضر شدم و عماد در رو زد....

چشاش برق زد و من فکر کردم زیبا ترین عروس شهرم .

مهم نبود قبل از عماد چند نفر گفته بودن من توی بیست و یک تا عروس اونروز از همه زیبا تر شده بودم 

مهم نگاه عماد بود 

مهم برق چشماش بود

حالا از تمام اونروز ١٢ ماه میگذره از باغ برگشتیم و من پاهام رو که ذق ذق میکنه دراز کردم و به کارهای فردا فکر میکنم به مهمون هامون به دسر به سوپ به ...

  • Vafa 1192

شارژ باش

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ق.ظ
موهام رو بالای سرم گیره زدم . پیشبند صورتی م رو بستم. همون که گلهای ریز صورتی تو زمینه سفید داره  با یه پاپیون صورتی پشتش . آهنگ ZAZ   پخش میشه و من ظرف میشورم و با انرژی فکر میکنم به زندگی که  براش میجنگم ...
مرور میکنم امروز چهارشنبه است و من باید برای روزنامه متن بفرستم . باید گلها رو آب بدم  والکترونیک 2  رو جمع  بندی کنم . ساعت 11 ه و من هنوز غذای فایتر بیچاره رو که لابد داره از گشنگی میمره رو ندادم .
آهنگ ZAZ پخش میشه و من با انرژی فکر میکنم به یه مهمونی خووب .

  • Vafa 1192