جان من است او
لواشک ها که تمام شد رفتم سراغ گوجه سبز ها
سُرور گفت خبریه؟ انقد ترش پشت ترش!!!
گوجه سبز رو گذاشتم گوشه لپم فشارش دادم طعم ترشش پیچید زیر زبونم چشمو بستم
گفتم : مثلا چه خبری؟
- ۰ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۰۰
لواشک ها که تمام شد رفتم سراغ گوجه سبز ها
سُرور گفت خبریه؟ انقد ترش پشت ترش!!!
گوجه سبز رو گذاشتم گوشه لپم فشارش دادم طعم ترشش پیچید زیر زبونم چشمو بستم
گفتم : مثلا چه خبری؟
یه وقتایی همسفر شدن با بعضیا صبر أیوب میخواد !!!
صبر بطلبید!!!
عمه بابام داره حرص کُشم میکنه!
این دومین باریه که بی عماد میرم تهران...
چند سال پیش بود که برای مراسم مینو رفته بودیم تهران !
شهریور ٩٣ ! چند کیلو لاغر تر از الان بودم .:)) چقدر حیف واقعا
مجرد بودم و تنها !!!
چقدر اتفاق افتاد تو این مدت
چندبار دیگه اومدم تهران و هربار با اتفاقی!!!!
الان مینو میره خونه خودش ... و من باز تهران و باز بی عماد!
دستم به ساک نمیره !!
یه بار تهران بودم و هواش چقدرر سنگین بود . یادتون هست؟ آبان ٩٤ قبل مشهد !! پاک کردم پست هاش رو !
انگار اکسیژن نداشت سرب بود ، همون قدر سنگین !!!
کسی رژیم خوب داره؟ میخوام ٥،٦کیلو کم کنم.
اون موقع ٥٧بودم و الان ٦٥ !!!
لباسهای سفید عماد رو میریزیم تو لباسشویی . تنظیم میکنم رو cotton . بعدش میرم رو تایم سیو . زمانش رو تنظیم میکنم رو 1:20 .extra Rinse رو که میزنم ده دقیقه میاد رو زمان . دما رو میذارم رو 30درجه . بعدش استارت .
ظرف ها رو از تو سبد سینک جمع میکنم میچینم تو کابینت ها . جارو برقی رو میارم تا اتاق ها . لباسهای عماد رو از روی صندلی جمع میکنم . جورابهای تمییزش رو میذارم تو سبد جوراب . کت و شلوار سورمه ایی ش رو که از پشت در آویزون کرده میذارم تو کاور .
به گلها آب میدم ...غذای فایتر رو هم .
بعدش ... بعدش... بعدش... همین موسیقی آرووووم ...
من دم نوش به لیمو میخورم فکر میکنم به یک داستان جدید برای روزنامه ...
به لیمو نشت میکنه توی تنم و من لغتهای 405 رو میخونم .
آفتاب ملایمی از پشت پنجره نشسته روی مبل ...
................................
مامان اومده بود خونمون
عصر بود
نسکافه میخوردیم و حرف میزدیم و حالمون خوووب بود
مامان خوبم همیشه برام بمون
:)
مهمون هامون رفتن . من از شدت خستگی خوابم نمیبره...
هرباری که مهمون داریم من خونه رو در حد خونه تکونی مرتب میکنم .امروز به مرحله ایی رسیدم که اگه وقت داشتم شیشه ها رم پاک میکردم !!!
وسط های مهمونی بود که مادر شوهرم بهم گفت نکن اینکارو با خودت ! خونه شما همیشه مثل دسته گله . یه روز و دو روز که نیس ... وسواس میگیریا!! من اما ته دلم کیف کردم که خونم مثل دسته گله . میدونی باید زن باشی تا وقتی خونت آروم و مرتبه ضربانت رو ریتم بزنه .
آخ خدا چقدر خسته ام .
کاش خوابم ببره
کاش آروم شم .
یه جایی وسط های سرم هس که میسوزه ، درست توی مغزم !
هنوز کارهای خونه تموم نشده بود من لباس سفید و پفی عروسیم رو پوشیده بودم و رقص فردا رو تمرین میکردم ،
شب بود و دیر وقت بابام نشسته بود روی مبل و یه جور خاصی نگاهم میکرد تو چشاش هم خوشحالی بود هم اندوه هم خستگی بود هم نگرانی هم خواب بود هم بی خوابی ... مادرم اما تو کما بود ،یه جوری بود، انگار حالش دست خودش نیس.
شب بود و بارون میبارید . همه کارواش ها تعطیل بودن و عماد مجبور شده بود خودش ماشین رو بشوره
شب بود و من خسته بودم .
شب بود و من پر از هیجان بودم....
ساعت یه ربع به پنج بامداد بود که عماد اومد دنبالم . توی تاریکی قبل از طلوع ، توی تاریکی خیابون ها میرفتیم سمت آرایشگاه !
سالن خلوت بود ، از پله های عریض و پیچانِ کنار سالن رفتم بالا ، خانمی بالای پله ها ایستاده بود ،پرسید تو عروسی ؟ گفتم آره ! گفت برو سالن براشینگ .
سالن براشینگ اتاق انتهای سالن بالا بود و جز دو تا عروس خواب آلوی دیگه که موهاشون رو دو نفر سشوار میکشیدن کس دیگه ایی توش نبود .
خانومه موهام رو سشوار قبل از شینیون میکشید و نق میزد که دیر اومدی ...
برامون صبحانه مفصل چیدن از آبمیوه و قهوه و کیک بگیر تا نون و پنیر و گردو و قیسی و...
توی ساختمون دوبلکسی که بیشتر شبیه عمارت بود تا سالن آرایش وجود بیست نفر خیلی خلوت بنظر میرسید به خصوص که به غلغله بودنش عادت داشته باشی.
نمیدونم چقدر طول کشید شاید ٧ساعت یا بیشتر ... که من حاضر شدم و عماد در رو زد....
چشاش برق زد و من فکر کردم زیبا ترین عروس شهرم .
مهم نبود قبل از عماد چند نفر گفته بودن من توی بیست و یک تا عروس اونروز از همه زیبا تر شده بودم
مهم نگاه عماد بود
مهم برق چشماش بود
حالا از تمام اونروز ١٢ ماه میگذره از باغ برگشتیم و من پاهام رو که ذق ذق میکنه دراز کردم و به کارهای فردا فکر میکنم به مهمون هامون به دسر به سوپ به ...