زیادی روشن !
- ۰ نظر
- ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۷
تاخ تاخ تاخ ..صدای چاقو که میخوره به تخته ی زیر دستم و کاهو ها که ریز میشن برای سالاد. شبه ! دیره!
شیر نر وقتی میخواد قلمروشو مشخص کنه همه جا رو نشونه گذاری میکنه.
تنها نور روشن خونه ، نور آشپزخونه س .
کاهو ها رو میریزم تو ظرف . حالا نوبت هویج هاس که رنده شن...خرچ خرچ خرچ خررچ...
وقتی شیر نر قلمروشو مشخص کرد مهم نیس دلیلت چیه ،مهم اینه که حق نداری پا تو قلمروش بذاری .
هرچقدر دوست داری اون بیرون بمون. همه چیز خوبه تا وقتی اون ور مرزی . اوضاع وقتی بیریخت میشه که بیای تو...
بعد نوبت کلم میشه . از کلم بد میاد ...اوووم یا حداقل خوشم نمیاد. کلم ها رو تندتر خورد میکنم ...
گفتم شبه؟ سرماخوردم .
اما مشکل نه تو سرماخوردگیه ، نه شب و نه حتی کلم ! من نر نیستم ، ماده ام . اما پا تو قلمرو م گذاشتند . مهم نیس دلیلش نحوه ی پختن گوشت باشه یا چی ... مهم اینه که پا تو قلمروم نباید بذارن ... ! نباید.
داداشم داشت حرف میزد و من دیگه کم کم کلماتش رو نمیشنیدم . مدام فکر میکردم به جمله عماد ، یه بار بیرون مهمونشون کردیم سعی کن تحمل کنی . داداشم حرف میزد ،عماد بیتزا میخورد و بابا چلوکباب مامان میخندید و من زل زده بودم به سوپ توی بشقابم که تقریبا دست نخورده بود . زل زده بودم به رشته ها و سیب زمینی ها و فکر میکردم این حال بدم دیگه مال سردرد نیست. حالت تهوع تا بیخ گلوم بالا اومده بود و این تنها نبود. بدنم یخ میزد و قلبم به شدت میکوبید . من تنها درسکوت و بهت به حالم فکر میکردم که هی بدتر میشد تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن . مامان گفت حالت خوبه؟ چقدر تلفظ دو حرف نون و ه سخت بود !! أشک از گوشه چشمام سر خورد بعد تلاطم مادرم پدرم عماد !!! مامان گفت پاشو بریم دکتر و من اون موقع فهمیدم کمر به پایینم بی حسه ! و چقدر عجز داشت !!! داداشم دستمو انداخت دور گردنش و به زحمت تونستم بگم پاهام ...پاهام بی حس!!!مامان کفشهام رو درآورد و انگشتهام رو که چنگ شده بود مالید مشت مشت شکلات میذاشتن تو دهنم و من میفهمیدم زندگی داره برمیگرده !!
بارها و بارها این حالم تکرار شد ! حالی که با خوردن نبات و شکلات و کاکائو و قند میرفت رو تکمه استاپ و بعد از ده دقیقه انگار زندگی باز ذره ذره از تو سلول هام کشیده میشد بیرون ...
چشام رو بسته بودم درحالی که هر دو دستم از رد سرم میسوخت و پاهام از جای آمپول .
پ ن : خودتون رو بیشتر از هرکسی جدی بگیرید !!
چند وقتی بود میخواستم یه پست آشپژی بذارم
برای من که اخیرا یاد گرفتم جالبه!
قبلنا که مامانم درست میکرد فکر میکردم خیلی سخته!
مخصوصا که فوت و فنش رو اگه دقت نکنی خراب میشه .
خلاصه هرکی دوست داشت بیاد ادامه مطلب
سوپ خامه :
در نهایت من زل زدم تو چشماش و گفتم سعی کن درموردش فکر کنی...
لباسش رو پوشید و گفت باشه . در و بست تا بره بالا.
من به کاغذهایی که نوشته بودیم نگاه کردم
درست اونجا که همه چی داشت میرفت تا برسه به اوج، تا منفجر شیم . من ایستادم . ایستادنم درست مثل توقف لب یک پرتگاه بود . من یک قدم عقب تر رفتم . وقتی داشت شروع میکرد به شلیک ها من فقط سعی کردم نیوفتم. گفتم صبر
کن . در مقابل چشم های پر از سوالش کاغذ و خودکار رو گذاشتم روی میز . گفتم خب بذار دونه دونه بررسی کنیم . اول اولش گفتی از چی دلخوری؟
و اینجا قضیه با وجود داشتن پتانسیل ٨٠٪برای تبدیل شدن به دعوا منطقی حل شد یا حداقلش اینه که در مسیر حل قرار گرفت
مساله ایی که مهمه اینه که اگه فقط یکی از یکی خونسرد تر باشه شاید به بهبود شرایط بشه بیشتر امیدوار بود
مساله مهم تر اینه که خونسرد بودن أبدا به معنی کوتاه اومدن از مواضع نیست !
شاید یک موضوع خیلی مهم نباشه برامون , اما همون موضوع در واقع گند میزنه تو اعتماد طرف مقابل !!!
بیاید گند نزنیم تو اعتماد همدیگه !!
توضیح نوشت : مساله خانوادگی نیست !
دلم میخواست بهش بگم میشه من امروز تعطیل باشم؟ میشه امروز رو بندازم تو سطل باطله ؟ میشه امروز رو خط خطی کنم ؟ میشه امروز برای هیشکی و هیچی نباشم ؟
نگفتم . دقیقا هیچی نگفتم!
نگاه کردم به ساعت و لیست کارهای شنبه رو مرور کردم .
یه روزایی زندگی رو مجبورم !
پ ن : شده دلخور باشین . اما ندونین دقیقا چی بیشتر از همه حالتون رو بد کرده ؟