طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

خسته ام

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ب.ظ
نمیدونم بخاطر سرما خوردگیه یا اولین روزه کاری یا خستگی فکری دیشب که اینقدر خسته ام . نمیدونم به چی فکر میکنه. تنها چیزی که میدونم اینه که میخوام بخوابم . میخوابم برای چند دقیقه هم شده بخوابم و به هیچی فکر نکنم
  • Vafa 1192

یک ظهر

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ب.ظ
چند بار به سختی سرفه میکنم تا بتوانم جواب مادر شوهرم را بدهم . میگوید بیا بالا باهم نهار بخوریم . حوصله ی پختن نهار ندارم  میگویم باشه .  پله ها را بالا میروم و از هر سرفه حس میکنم ریه هایم هرآن از توی دهنم میزند بیرون و نمیزند .  در واحدش باز است میز را چیده است . کت زرشکی را که توی تنم میبیند میگوید آفرین همیشه لباس گرم بپوش خوب کاری کردی شال پیچیدی دور گردنت آدم از سر ه که سرما میخوره . میگویم بله همین طوره ، تو زحمت افتادین و میشینم که نهار بخوریم . حین نهار از قلعه میگوید از شتر که حیف شد شما زودتر رفتید و اردکان و میبد را نبودید . من غذا میخورم و لبخند میزنم و میگویم  قسمت نبود ، ایشالا دفعه بعد . میز را که جمع میکنم نگاهی به پاهایم میکند و میگوید وای بذار برات پا پوش بیارم آدم از پا سرما میخوره  . و من کفشهای خرگوشی ام را میپوشم و او میگوید آره اینا گرم نگه میداره . سرفه میکنم و او چای دم میکند بعد لحاف و بالشت میاورد که بخوابیم دراز که میکشم میگوید کمرت رو بپوشون آدم از کمره که سرما میخوره . چای میخورم و سرفه هایم کمی آرام میگیرد . صدای آسانسور است میگویم فکر کنم عماده !!! برمیگردم سمتش خوابش برده . لحاف و بالشت را تا میکنم میگذارم سرجایش پاورچین پاورچین میروم پایین.
  • Vafa 1192

این یکی بی عنوان باشد !

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ق.ظ

الان تقریبا دو روزه که از سفر برگشتم اما هنوز خسته ام ! وقتی تو مهریز عماد گفت من شنبه باید سر کار باشم خب انتظار داشتیم بقیه ایی که سفر رو با ما شروع کردن و از قبل پایانش اینجا بود مرامی بگن باشه برگردیم ولی خب خیلی شیک و مجلسی گفتن خدا به همراتون ما هستیم فعلا !!! اما میدونین چیه؟ من بدم نمیومد در واقع از خدام بود تنها برگردیم ،جوهر شخصیت جمعیم ته کشیده بود . 

برگشتمون بیشتر بهم مزه داد  استامبول هم که بودیم یه وقتهایی ترس ورم میداش که اگه اتفاقی بیوفته تنهاییم اما باز دوتایی بودنش بیشتر چسبید .

من و عماد کلا وقتی دوتایی باهمیم کم پیش میاد حرفمون بشه معمولا نفر سومی بوده که یا منو مگسی کرده یا عماد رو !!! 

حالا که فکر میکنم میبینم تقریبا همیشه همین طور بوده . 

اما خب مسافرت جمعی از خیلی لحاظ ها خوبه اینکه آدم دستش میاد  با کی باید چطور رفتار کنه . بکی از کسایی که من تبریز فکر میکردم آخی مرده گناه داره تو مسافرت فکر کردم واقعا زنش بعضی از اخلاق های اینو چطور تحمل میکنه؟؟

یکی از چیزای جالب ازدواج اینه که آدم میفهمه بعضی چیزایی که فکر میکرده براش مهم نیس در واقع چقدر مهم بوده و چیزایی که فکر میکرده مهمه اصلا اهمیت نداشته . 

و موضوع مهم دیگه اینه که آدم به مرور تغییر میکنه .بعضی چیزایی که قبلا عصبیش میکرد الان دیگه اذیتش نمیکنه

قبلنا خیلی عصبیم میکرد وقتی عماد ایراد میگرف از کارم در واقع بهم بر میخورد . اما بعد یه مدت متوجه شدم وقتی ایراد میگیره إلزاما هدفش زیر سوال بردن توانایی من نیس . و البته یاد گرفتم به مسائلی که به نظر من بی اهمیت بود و به نظر عماد مهم با نگاه اون به قضیه نگاه کنم . خب نباید بی انصافی کرد که عماد هم با خیلی چیزای من کنار اومده . اصولا شناخت زمان میبره و گاهی جا افتادن شخصیت ها رو هم مثل جا افتادن دندون مصنوعی تو دهن میمونه اولش خیلی درد داره عصبی میکنه کلافه میکنه حتی أشک آدم رو در میاره اما وقتی تحمل کنی جوری بهش عادت میکنی باهاش أخت میگیری که انگار از اول داشتیش مگه اینکه دندونتون مال دهنتون نباشه!! 

خب نیومده بودم سخنرانی کنم ولی شد دیگه !!!

  • Vafa 1192

من با تو

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ب.ظ

نوشتن اینجا از تمام اتفاق هایی که تو این چند روز گذشت سخته 

استانبولی که دو تایی گذشت تو درشکه های بویوک آدا بین شوخی های آکواریوم و عاشقانه های خیابان استقلال 

ختم ماه عسل با یک مهمانی بود با لباس بلند نباتی با دستهای عماد دور کمرم مقابل دوربین و سیییییییب 

و چقدر زود به سالگرد عقدمون رسیدیم و او چه قدر غافلگیرانه میز رزرو کرده بود و خووووب یادش بود 

من و عماد حالا یک ساله که مال همیم ...

حالا که توی قم هستیم و فردا راهی کاشان میشیم . 

  • Vafa 1192

استامبول

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۵۷ ب.ظ

بار سفر میبندم برای جفتمان ... این دومین سفر دو نفره و اولین سفر خارجی دونفره مان است ...

به امید روزهای بهتر 

  • Vafa 1192

باور

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ب.ظ

نشسته ام پشت میز عذا خوری و روی کاغذ مینویسم لباس زیر ، ست اسپورت عماد ، ریش تراش، نرم کننده ی مو سر ...روی کاغذ مینویسم و هزار فکر درهم توی سرم است .استیصال به مغز استخوانم نفوذ میکند که خودکار را ول میکنم .پیشانیم را تکیه میدهم به دستم أشک میریزد روی صورتم . عماد از توی اتاق می  پرسد ، بنظرت پلیور مشکی بپوشم؟  أشک هائم پشت سر هم میریزد روی گونه ام . صدایش نزدیک تر میشود . باز میپرسد-) پلیور مشکی بپپوشم همین طوری با کت خوبه؟  حالا دیگر ایستاده است جایی وسط سالن .دلم نمیخواهد سرم را بلند کنم . منتظر جواب من است :وفا؟ سرم را بلند میکنم ،توی فضای نیمه تاریک خانه مرا میبیند؟ میگویم : همین طوری هم خوبه پلیور نیاز نیس. بنظرم . می آید نزدیک تر . 

-)ببینمت ، وفا منو نگاه کن . صورتم را ازش میگیرم . مینشیند مقابلم ،روی زانو . صورتم را میگیرد توی دستهایش 

-) داری گریه میکنی؟ لحنش پر از آشوب میشود -) مرگ عماد بگو چی شده  ؟دستهایش را میگیرم میخواهم صورتم را از بین دستهایش بکشم بیرون . زورم نمیرسد صورتم را میکشد سمت خودش، پیشانی ام را میبوسد ، گونه ها و لبهایم را  هم.  

-) جان عماد ، مرگ من بگو چی شده 

-)اینقدر قسم نخور 

-) خب بگو چی شده ؟ سکته میکنم میمیرما 

زل میزنم توی چشمهایش برای چند ثانیه نگاهش میکنم -)اونی که بهت اعتماد داره چند قدم جلوتر از کسیه که بهت علاقه داره. نگاهم را ازش میگیرم -)کاش بهم اعتماد داشتی . صورتم را ول میکند . می ایستد . چند قدم عرض سالن را میرود بعد کلافه برمیگردد سمتم -) این مزخرفات چیه میگی ؟ من اگه بهت اعتماد نداشتم صبح صبح تو خونه. تنهات میذاشتم؟ می ایستم -) همیشه اعتماد که به اون معنی نیس. به تحلیل من اعتماد نداری به خردم اعتماد نداری به توانایی م اعتماد نداری ....میدود وسط حرفم -)کی گفته اعتماد ندارم دیوانه؟ وفا باور کن من قبولت دارم . نزدیکم میشود بازوانم را میگیرد بین دستهایش -) من عاشقتم روانی . سرم را میکشد توی سینه اش-)بخدا دوست دارم .سرم توی سینه اش فرو رفته است .فکر میکنم کاش واقعا مرا باور داشت ...

  • Vafa 1192

آرامش

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ب.ظ

مبل رو گذاشتم روی حالت لَمی و عماد نشست کنارم . سرم رو گذاشتم روی شونه ش . صدای آتیش شومینه توی بعد از ظهر سرد زمستونی درحالی که طعم بی نظیر وحشی قهوه ایی که عماد از جنوب آورده بود نشت میکرد زیر زبونم  فکر میکردم به " ارزش آدم ها به بی قراریه وقتیه که کنارت نیستن . " 



  • Vafa 1192

استاپ

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۲۷ ب.ظ

تنها چراغ روشن خانه چراغ آشپزخانه است .من نشسته ام توی نشیمن. روی صندلی که راحت نیست. جایی که نورش کافی نیست. با لباسهایی که به اندازه کافی گرم نیست . انبوهی از کارها روی هم انباشته شده است و من به ساعت ٧:٤٠ فکر میکنم. به هواپیمایی که پرواز میکند و عماد به آن نخواهد رسید. من به یک شب بی عماد دیگر فکر میکنم. به دسر توی یخچال به سالاد یونانی و گوشت همبرگری که درست کرده بودم . به سوپی که همان طور نیمه پخته روی اجاق گاز رها شد . کسی ساعت برنارد داشته که مرا گذاشته است روی دکمه استاپ؟ 

  • Vafa 1192

دعا

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ

ایستاد مقابل گیت سپاه . ساک خلبانیش رو گذاشت روی لبه ی سکوی کنار دیوار . من تکیه دادم به دیوار . گفتم :رفتی تا چهار شنبه ... از بالای سرم پشت سرم رو نگاه کرد .بعد انگار که مطمئن شه کسی حواسش چندان به ما نیست , لبهاش رو گذاشت روی پیشونیم و این جواب دلگرم کننده ایی به تمام دلتنگی من بود .

رفت طرف سالن ترانزیت و من شدم پر از دعا ....


پ ن : همسرم مهندس شیمی و کارمند شرکت نفته , بخاطر کارش مجبوره هر دو هفته یکبار بره ماموریت . بخاطر همین مدتهاس دنبال انتقالش به شرکت گازه ... برامون دعا کنین تا خلاص شیم از این دوری و در به دری... هربار که میره مسیر خط  لوله من پر میشم از دل نگرونی :(

  • Vafa 1192

الکی پلکی

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یه دهاتی بازی که اخیرا یاد گرفتم اینه که از تنبلی به جای اینکه لیاس خوابم رو دربیارم یه شلوار میپوشم که سردم نشه !!! البته اون موقع عماد خونه نیس:)))) که منو در حالت واویلا لیلی ببینه :)))) 

فردا مهمون داریم بعد از ظهر ! در حال حاضر هیچ کس ما رو یه خانواده مستقل نمیشناسه تا زنگ بزنه به خودمون و بگه خودش رو خونمون مهمون کرده!! به مامان ها میگن :))) خلاصه فردا بعد از ظهر میان خونمون تا صرفا خونه عروس رو ببینن!! من که از این رسم سر در نمیارم ! من و عماد تا اونجا که میتونستیم مقابل سنتهایی که درست نمیدونستیم ایستادیم یکیش این بود که عروسی و خرج اضافه رو حذف کردیم و مهمونیم رو خلاصه در حد عقد و دعوت بزرگهای دور و نزدیک کردیم البته من به اصرار عماد لباس عروس پوشیدم (چقدر هم سرش وسواس به خرج دادم خوبه مثلا راضیم کرده بودن :))) ) و آتلیه رفتیم و حتی باغ . البته باغ خودمون بود و پول الکی بابت أجاره باغ ندادیم . اما مهمونیمون در حد دو سه ساعت و خیلی خلاصه بود و در عین حال به همه خوووش گذشت آخر شب هم من و عماد هم رفتیم یکی از هتلهای لوکس شهر که بابام برامون رزرو کرده بود بنظرم اینکه آدم اگه میخواد خرج إضافی کنه برای خودش باشه بهتره تا اینکه واسه چشم و همچشمی باشه . 

خب در مورد دیدن جهیزیه بنظرم خیلی رسم مسخره ایی اینکه بیاین ببینین ما چی خریدم ! خب که چی؟ ولی از اونجایی که همه اقوام به اتفاق بهمون فشار آوردن قرار شد بعد برگشتن از استامبول یه جشن کوچیک بگیریم که بیان وسایل رو ببینن :/ 

با اینکه توضیح دادیم که بخووودا وااالااااا قراره بیست اسفند جشن بگیریم اما خوب مرغشون فلج بوده و خواستن زودتر بیان :/

من برم خونه و مرتب کنم !!

پ ن :من تو دوران مجردی مدام اتاق مرتب مردم تو متاهلی مدام خونه:/ سادیسم دارم :)))))

  • Vafa 1192