زن باش زن بمان زنانگی کن ...
- ۰ نظر
- ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۰
لیست کارهای فردا را مینویسم و با نوشتن هرکدام پاهایم بیشتر از قبل ذق ذق میکنند از تصور اینکه فردا چقدر کار دارم و روزهای بعد هم ،، بیش از قبل احساس خستگی میکنم.
روی کارهای امروز خط میکشم ،...
+مرور ماشین های الکتریکی
+کشیدن نقاشی با مداد رنگی
+مرور لغتهای زبان انگلیسی
+مطالعه ی فصل آخر مردان مریخی...
+رفتن به عزاداری مسجد
حرف زدن راجع به کتاب با عماد و بعد پیش کشیده شدن اتفاق آن شب و چند ماه قبل و تحلیل و نتیجه و تصمیم جز برنامه های عصر نبود ولی شد! کل مسیر مسجد تا خانه ی ما نیم ساعت بیشتر نبود اما عالی بود خوب بود نتیجه داد
تمیز کردن آشپزخانه آخر شب جز برنامه نبود ولی شد...که هی ظرف شستم و یخچال تکانی کردم و ظرف شستم و کابینت ها را مرتب کردم و هی ظرف شستم و گلدانها را آب دادم و شمعدانی ها را هرس کردم و ظرف شستم و گرد گرفتم و از پا افتادم ...فردا روضه داریم . مامان خسته بود ،خوابیده بود .
پ ن:فصل آخر کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی را که تمام کردم فکر کردم ،زندگی هرکس کتاب جداگانه ایست که الفبای منحصر به فرد خودش را دارد ، مطالب این کتاب شاید خیلی وقتها مطابق با زندگی مشترک نو پای من نبود اما کمک زیادی به چه طور فکر کردن چطور دیدن و چطور تحلیل کردن کرد.
بعد از ظهر کسل کننده ایی و من در حالی شصدتا کار برای انجام دادن داشته باشم همینجوری الکی برای خودم نشستم !
زنگ در را که میزند هیچ انتظارش را ندارم همسرم همراه مادر شوهرم و خواهرش پشت در باشند ،هنوز گیجم که در آسانسور باز میشود با سبدی بزرگ و تزئین شده با صورت های گشاده و لبخندهای پهن که وصل میشوند به تولدت مبارک .نگاه میکنم به مادرم که در جریان است که میخندد ... نگاه میکنم به عماد به کیک درون دستانش به صورت بیحالش که انگار تمام نیرویش را جمع کرده تا لبخند بزند.زل میزنم به چشمان سرخ شده از تبش و غرق میشوم در چشمان مشکی اش در نقطه ثقل تمام آرامشم ...
پ ن ١:هنوز چند روزی به تولدم مانده اما همسرجان بخاطر ماه محرم زودتر برام جشن گرفتن
پ ن ٢: خوب شد سر ذوق بودم و دم غروب حسابی به خودم رسیده بودم و تیپ زده بودم
پ ن ٢:بسی خوشحال شدم همسرجان همون لنز دوربینی رو خریده بود که میخواستم بخرم ^_^) مامان جان هم همون مدادرنگی هایی رو که خودم میخواستم بخرم ...مادر شوهر جان هم لباس و کفش و پول خواهر شوهر جان هم لباس .... باقی خانواده دیر اومدن کیک خوردن عکس گرفتن ماچ تقدیم کردن و دیگر هیچ. البته آقای پدر به کارت اعتباریم پول واریز کرده بودن از نوع اساسی
دیشب قرار بود یه جور دیگه و راجع به یه چیز دیگه بنویسم ولی خب الان اینجوری شد :| ( اینکه یه روز متن ادبی مینویسم و یه روز کتابی و داستان گونه و یه روز قره قاطی رابطه مستقیمی با مهر ماهی بودنم داره هرچقدر هم کلاس بذاریم , یه مهر ماهی تعادل نداره! برعکس ترازو که سمبلمونه:| )
خب دیشب رو مود داستان گونه بودم و امشب رو قره قاطی
تمام دیشب خواب های درهم برهم دیدم البته اونقدرا هم بی ربط نبودن یعنی بودنا ولی نه کاملا
خواب میدیم دادشی خان که رفته مسابقه کشوری ( عضو تیم ملی نوجوان سه گانه س ) ساعت 10 شده و به ما خبری ندادن و ما داریم فکر میکنم لابد مقامی نیاورده که به ما خبری ندادن ! البته وقتی من بیدار شدم ساعت 8 بود . و جالب اینجاس که ساعت 10 شد و به ما خبری ندادن و دقیقا ما داشتیم فکر میکردیم که لابد اینبار مقام نیاورده ( ناکفته نماند که ما یعنی همه رو مدال طلا روش حساب کرده بودیم :| )
خواب دوم که دیدم این بود که از نو خونریزیم شروع شده و من دارم بال بال میزنم با دکتری که اونجا س راجع بهش حرف بزنم و بگم من باز داغون شدم و اون دکتره در حد شگفت انگیزی خل بود و من مستاصل ! البته بعدش یا قبلش راجع به ماهی فایتر ( من به ماهی فایتر خیلی علاقه دارم ) خوابهایی دیدم مثلا به موسیقی علاقه داشت و بیرون آب نمیمرد و تو هوا پرواز میکرد و با گربه میجنگید ! (البته نه به سبک نینجا ) خب ولش کنین ماهی رو
. لاززم نیس که دوباره تاکید کنم من ساعت 8 از خواب بیدار شدم که نه؟ ساعت 10 اینا بود که ... خونریزی از نو شروع شد! اونم درست وقتی که فکر میکردم همه چی رو به راهه و اعصاب بی اعصابم درست شده و دارم ریکاوری میشم !
تاریکی دوازده شب است که عماد پایین منتظر است .از صبح که خط لوله بود ,جایی از لوله های انتقال نفت مشکل شیمیایی پیدا کرده بود و تا نزدیکی های غروب درگیر بود .بعدش هم که اجرا داشت , برنامه تولیدی و هزار بار کات و چی و چی . وسط اجرا بود که پی ام داد تف به خط لوله . خسته ام, خوابم میاد . آخخخخخخخ,وفا دلم برات تنگه ... .
وقتی زنگ زد" پایین منتظرم "تعجب نکردم . که یهوویی آمده ,که راه دور بوده, که دیر وقت است و هزار بار خسته . از این دیوانگی ها زیاد دارد . این را همان وقتی فهمیدم که توی ترافیک وسط خیابان همینجوری ماشین را ول کرد و عرض خیابان را دویید که برایم ژلوفن بخرد تا سردرد از این بیشتر امانم را نبرد ... یا نه ! وقتی فهمیدم که600 کیلومتر از من دورتر بود. نوشتم برایش ,برگرد ...یک ساعت بعد توی باند فرودگاه بود که عکسش را برایم فرستاد .
در وردی پارکینگ را که بازمیکنم و برای کسری از ثانیه میترسم ( ترس از نوع panic ترس و اضطراب ناگهانی ) انتظار نداشتم پشت در ایستاده باشد جا خوردم . توی تاریکی نمیبینمش که بغلم میکند و حسابی بین بازوانش فشارم میدهد ...نمیدانم چقدر طول میکشد که میرویم توی ماشین .. دستهایم را میگیرد سرش را میگذرد روی دستهایمان ... عشق است که با هر نبض میریزد توی دستم, سر میخورد از لای انگشتانم میچکد روی پاهایم ,روی صندلی کف ماشین .
پ ن :عماد تنها نامیست مستعار از تکیه گاه زندگیم .درست مثل وفا که نام دیگر من است :)