زندگی آرام من 1
سرم توی کتاب هاست که مینشیند کنارم . تکیه میدهد به پشتی کاناپه , من کمی جلوتر نشسته ام . سرم را کمی برمیگردانم سمتش و از گوشه چشمم نگاهش میکنم لبخند میزنم , چشمک میزند . باز سرم توی کتابهاست بین ارقام واعداد بین نمودار ها و ورودی های سینوسی . موهایم را از روی شانه ام جمع میکند دستش را مثل شانه فرو میبرد توی موهایم تکیه میدهم به سینه اش . سرم را میبوسد .مامان که زنگ میزند فروشگاه سالیان حراج 70درصد زده است به هر طریقی شده هلش میدهم توی ماشین و یادم میرود درس دارم و امتحان و گزارش کار آزمایشگاه مانده. میگوید جمعه است شلوغ است . همین ماه پیش کلی خرید کرده ایم میگوید پول کابینت ساز را باید بدهد هزینه ی کاغذ دیواری و پارکت ها هنوز مانده ... اما در انتها من هستم و یار جان و رگال های لباس ^_^ تک کت های اسپورت را که میبیند هوش از سرش میپرد هلش میدهم توی اتاق پرو مامان میگوید چقدر رنگ یشمی بهش می آید . شلوار ستش را هم که نمیشه ور نداشت و عجیب که تا حالا شلوار کتان کاهویی نخریده است ! حالا من هستم و یار جان و کت و شلواری که به زور تن بابا میکنیم و به به و چه چه هایی که پشت سرهم میگوییم و داداش خان که نیازی به هول دادن توی اتاق پرو و به به و چه چه ندارد باید به زور از توی فروشگاه کشیدش بیرون . بعد از تست چند مانتو و شلوار و تونیک و بلیز انگار که هرچه زور میزنیم من و یار جان ست کنیم نمیشود که نمیشود بعد یادم میوفتد که محرم نزدیک و انگار که باید حتما خریدی کرده باشم لباس مشکی را رد نمیکنم . قولش را میدهد که برایم مانتوی یشمی بخرد و من اصلا یادش نمی اندازم که عید از شیراز برایم خریده است :)) تمام این خرید ها و گشت زدن ها را دوست دارم وقتی درز دیوار سوژه ی خنده است وقتی بین تمام شلوغی ها خم میشود و توی گوشم میگوید خیلی دوستم دارم . وچقدر بستنی یهوویی میچسبد و سرعت بالا توی اتوبان وصدای جیغ های من و خنده های بلند او .
باهم بودن هایمان تا ابد یار من :)
- ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۵