طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دعا

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ

ایستاد مقابل گیت سپاه . ساک خلبانیش رو گذاشت روی لبه ی سکوی کنار دیوار . من تکیه دادم به دیوار . گفتم :رفتی تا چهار شنبه ... از بالای سرم پشت سرم رو نگاه کرد .بعد انگار که مطمئن شه کسی حواسش چندان به ما نیست , لبهاش رو گذاشت روی پیشونیم و این جواب دلگرم کننده ایی به تمام دلتنگی من بود .

رفت طرف سالن ترانزیت و من شدم پر از دعا ....


پ ن : همسرم مهندس شیمی و کارمند شرکت نفته , بخاطر کارش مجبوره هر دو هفته یکبار بره ماموریت . بخاطر همین مدتهاس دنبال انتقالش به شرکت گازه ... برامون دعا کنین تا خلاص شیم از این دوری و در به دری... هربار که میره مسیر خط  لوله من پر میشم از دل نگرونی :(

  • Vafa 1192

الکی پلکی

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یه دهاتی بازی که اخیرا یاد گرفتم اینه که از تنبلی به جای اینکه لیاس خوابم رو دربیارم یه شلوار میپوشم که سردم نشه !!! البته اون موقع عماد خونه نیس:)))) که منو در حالت واویلا لیلی ببینه :)))) 

فردا مهمون داریم بعد از ظهر ! در حال حاضر هیچ کس ما رو یه خانواده مستقل نمیشناسه تا زنگ بزنه به خودمون و بگه خودش رو خونمون مهمون کرده!! به مامان ها میگن :))) خلاصه فردا بعد از ظهر میان خونمون تا صرفا خونه عروس رو ببینن!! من که از این رسم سر در نمیارم ! من و عماد تا اونجا که میتونستیم مقابل سنتهایی که درست نمیدونستیم ایستادیم یکیش این بود که عروسی و خرج اضافه رو حذف کردیم و مهمونیم رو خلاصه در حد عقد و دعوت بزرگهای دور و نزدیک کردیم البته من به اصرار عماد لباس عروس پوشیدم (چقدر هم سرش وسواس به خرج دادم خوبه مثلا راضیم کرده بودن :))) ) و آتلیه رفتیم و حتی باغ . البته باغ خودمون بود و پول الکی بابت أجاره باغ ندادیم . اما مهمونیمون در حد دو سه ساعت و خیلی خلاصه بود و در عین حال به همه خوووش گذشت آخر شب هم من و عماد هم رفتیم یکی از هتلهای لوکس شهر که بابام برامون رزرو کرده بود بنظرم اینکه آدم اگه میخواد خرج إضافی کنه برای خودش باشه بهتره تا اینکه واسه چشم و همچشمی باشه . 

خب در مورد دیدن جهیزیه بنظرم خیلی رسم مسخره ایی اینکه بیاین ببینین ما چی خریدم ! خب که چی؟ ولی از اونجایی که همه اقوام به اتفاق بهمون فشار آوردن قرار شد بعد برگشتن از استامبول یه جشن کوچیک بگیریم که بیان وسایل رو ببینن :/ 

با اینکه توضیح دادیم که بخووودا وااالااااا قراره بیست اسفند جشن بگیریم اما خوب مرغشون فلج بوده و خواستن زودتر بیان :/

من برم خونه و مرتب کنم !!

پ ن :من تو دوران مجردی مدام اتاق مرتب مردم تو متاهلی مدام خونه:/ سادیسم دارم :)))))

  • Vafa 1192

آنچه گذشت

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۲۹ ب.ظ

برای پرنده ها نون ریختم روی لبه ی ایوون . هوا هنوز خیلی سرده . در ایوون رو میبندم یه نگاه به دور و بر خونه میندازم . همه جای خونه بهم ریخته س و این تقصیر عماد نیس که من دیروز همه جا رو مرتب کردم وبعد رفتم خونه مامانم اینا . دعا میکنم این آخرین نصب چراغ و لامپ و سیم کشی باشه .

بی اونکه قبلا فکرش رو کرده باشم تصمیم میگیرم یه صبحانه متفاوت درست کنم . اونم با لباس خوابی که هنوز تنمه !!! صبح بعد از رفتن عماد هرکاری کردم نتونستم از جام پاشم . چشام رو میبستم و مدام خوابهای درهم برهم میدیدم تا اینکه مامانم زنگ زد و گفت عمه ش فوت کرده صبح ! اونقدرام یه دفعه نگفت ولی دیگه خوابم پریده بود . پیر بود اما انتظار نداشتم بمیره .

تا صبحانه آماده بشه اونقدر طول میکشه که دیگه عملا میلی برای نهار نمیمونه هرچند نهار بی عماد اونقدر برام بی معنی شده که کلا دیگه هیچ جا یاد نهار نمیوفتم الا خونه ی مامانم اینا .

میشینم روی مبل پاهام رو دراز میکنم . مرتب کردن کردن خونه اونقدر طول میکشه که حسابی  خسته ام میکنه . چای میخورم و فکر میکنم به کتاب " حسین وارث آدم "  که فقط چند صفحه ش رو خوندم و یادم میوفته فیلم هایی که برای تقویت زبانم ریختم تو هارد و همونجوری مونده و یادم که میوفته درسا حالم گرفته میشه .

صبحانه ی امروز

.


.




.

نقاشی اونروز که بلاخره تموم شد

.


  • Vafa 1192

حالا هرچی

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ

فیلم فرةشنده ی اصغر فرهادی که رفت روی پرده ، سینما غلغله شد . انگار که همه فیلم خوب رو میفهمن. رکورد فروش تو یک روز شکسته شد . فیلم یتیم خانه ی ایران اما هیچی به هیچی ! زیاد طول نکشید که سلام بمبئی اومد و با شکستن رکورد فروشنده ثابت کرد نه بخاطر محتوا ، که اگه فروشنده فروش خوب داشته بخاطر جایزه ایی که برده بوده و این ملت دنبال اینن که بگن اوه ایس آی نو.وات ه پر از محتوا آیم سو تحت تاثیر !!! والا چیزی که راجع به سلام بمبئی پر واضحه نداشتن محتواس! و فروشش صرفا بخاطر جنگولک بازیاشه .این وسط فیلم یتیم خانه ی ایران با داشتن کلی محتوا و کارگردانی و سناریو ی خوب مهم تر از همه روایت تاریخ پر درد و رنج کشور به دلیل نداشتن پشتوانه ی جایزه فلان از کشور بهمان با هیچ استقبال قابل توجهی رر به رو نشد . پس شرط موفق شدن داشتن محتوا و اینا نیس! داشتن جایزه از کشور فلان و یا جنگولک بازی در کشور بهمان است ! 

**********

زمان زیادی از وقتی که رفته بودیم تو تخت خواب نمیگذشت . تاریک بود و نمیدیمش. پرسیدم خوابیدی؟ جواب نداد فکر کردم چه زود خوابیده. دستش رو انداخته بود دورم خم شدم تا از روی میز کنار تخت آب ور دارم دستش از روم سر خورد محکم افتاد روی تخت . تعجب کردم از اینکه چطور اینقدر سخت خوابیده که بیدار نشد . خوابش اصلا سنگین نیست . آب رو خوردم و دراز کشیدم نگاه کردم به صورتش به نظرم اومد نفس نمیکشه . دستم رو گرفتم جلوی دماغش داشتم فکر میکردم واقعا نفس نمیکشه؟ . بدنش اونقدری داغ بود که نمیدونستم نفس نمیکشه یا خیلی آروم نفس میکشه همونجوری گیج و ویج داشتم فکر میکردم که یهو زد زیر خنده !!! 

درسته شوخی مسخره ایی بود ولی دلش نیومده بود نگرانم کنه !!! 

  • Vafa 1192

سونیا

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۲۲ ب.ظ



توی هوای نیمه روشن اتاق در حالی که مسکن آروم آروم نشت میکنه توی تنم . دراز کشیدم رو تخت ،زیر لحاف. فکر میکنم بهش!

 اواخر اسفند پارسال بود که هرسه همزمان درگیر عید و نامزد بازی و اینا بودیم .منظورم من و زهرا و سونیاس . قرار بود من شهریور ٩٥ ازدواج کنم و زهرا آذر و سونیا اسفند. من کارهام طول کشید آذر ازدواج کردم . زهرا مادر بزرگه نامزدش فوت کرد موند عید سونیا اما...سرم گرم خودم بود و زیاد ازش خبر نداشتم . توی اینستا که فالوش کرده بودم این اواخر متوجه پست های انفرادیش نمیشدم. پست های شاد از غذا هاش و گردش هاش میدیدم اما نامزدش نبود! فکر میکردم لابد نمیخواد زندگی خصوصیش رو شیر کنه. دیروز بعد مدتها زهرا رو دیدم . نشستیم گرم گپ از روزهای زیادی که همدیگه رو ندیده بودیم. گفت سونیا داره جدا میشه ! شوکه شدم!!گفت خیلی داغونه فقط داره وانمود میکنه حالش خوبه .خیلی وقت بوده بینشون شکرآب بوده اما سونیا به هیشکی هیچی نمیگفته!!! دلم براش گرفت برای سونیا که بعد محمد تازه داشت حالش خوب میشد .سال اول دانشگاه بودیم که سونیا عاشق محمد شد . محمد داداشه إلهه بود . اومدن خواستگاری درحالی که محمد نمیدونست سونیا عاشقشه. إلهه نمیدونس سونیا پنهونی محمد رو دوست داره. وقتی نامزدی إعلام شد هرسه مون خوشحال بودیم من و زهرا و سونیا . اون موقع فکر کردم چقدر خوب که عشق پنهونی اینطور بی زجر داره به بار میشینه . عین فیلما بود . تا اینکه یه روز محمد گفت إلهه خواهر ناتنیشه و مادر محمد از باباش خیلی سال پیش جدا شه. سر همین همه چیز بهم خورد و هیشکی از سونیا نپرسید حال دلت چطوره؟ میخوای بهم بخوره یا نه؟ مدتها طول کشید تا خودشو جمع و جور کنه. گفتم که سونیا دختره تو داریه. من نامزد کردم و ماه بعدش زهرا ماه بعد اون مسعود پیداش شد. همون قدر که یهویی پیداش شد یهویی هم عقد کردن. خیلی سریع . زیاد طول نکشید که شنیدیم محمد هم ازدواج کرده! نمیشد گفت سونیا موقع شنیدن پکر شد یا نشد. دوستیشون با إلهه که بهم خورده بود آروم آروم از سر گرفته شد . اما حالا که داره جدا میشه .حالا که حتی الهه هم نامزد کرده . حالا که همه دوستاش گرم زندگی و همسر و نامزد وعشقشونن حالا که مدام الهه از محمد و فرزانه میگه . کی میدونه تو دل سونیا چی میگذره؟ 



پ ن : رفتم دکتر آزمایش بتا منفی بود

  • Vafa 1192

حالا نه

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ق.ظ

نشسته ام روی مبل خونه ی مامانم اینا. تلویزیون فیلم پخش میکنه و من حالت تهوع دارم . چند بار نفس عمیق میکشم و وانمود میکنم حالم بهتره. از بچگی زود سر دلم غذا رو پس میزنه اما اینبار علایم دیگه ایی هم همراه با حالت تهوع دارم و این نگرانم کرده.وقتی به حاملگی فکر میکنم سرم درد میگیره . عماد رفته ماموریت و نیس که دلداری بده و بگه دارم اشتباه میکنم . 

بی ربط نوشت : دلم یک شب خنک تابستونی میخواد .

  • Vafa 1192

روزمرگی

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ق.ظ

‎ایستاده ام پشت در حمام . در را وا میکند. حوله روی صورتش را گرفته. موهایش را خشک میکند . حوله را از روی صورتش میزند کنار . تا مرا میبیند لیوان آب پرتقال را میگیرم مقابلش . غافلگیر میشود. لبخند میزند از همان لبخند های کج . لیوان را یکجا سر میکشد . خم میشود و گونه ام را میبوسد .



‎ او اتاق است و من توی آشپزخانه. او موهایش را خشک میکند و من موهایم را بالای سرم گوجه ایی بسته ام. او موهایش را شانه میکند و من قارچها را روی تخته خورد میکنم . او کارش تمام میشود و من همه چیز را میگذارد توی یخچال.  لباس میپوشیم تا برویم  برای پاسپورتهایمان که تاریخش گذشته عکس بگیریم . برویم خرید و بعد برای شام لازانیا درست کنیم . بال مرغ بخریم و شکنه مرغ بگیریم برای سوپ فردا . او برود پلاتو ضبط کند و من بروم متن بنویسم برای روزنامه ... 



‎اخم هایم توی هم است 

‎لازانیا ها را میچینم کف ظرف . از توی دستشویی می آید بیرون . سس لازانیا را میریزم روی ورقه ها . می ایستد پشت سرم . با  ادستش چین ابروهایم را وا میکند و می گوید بخاطر پوستت میگم . بر میگردم و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم . مینشیند پشت میز نهار خوری و سنگک های توی سفره را با قیچی برش میدهد . من پنیر پیتزا را میریزم روی  سس . میگوید آشتی؟ میگویم هی نق میزنی خب... چرا در گنجه بازه؟ چرا دم خر درازه ،... میدود وسط حرفم 

‎- چرا گل روی پرده سرخ و سفید زرده؟  خنده ام میگیرد . میخندد و میگوید آشتی کردیییی . سرم را تکان میدهم و میخندم . ورقه های لازانیا را میچینم کنار هم .



او روی مبل خوابش برده است و من هنوز نقاشی ایمان را تمام نکرده ام . فردا که تولد ایمان است ، خواهر زاده ی عماد را میگویم از صبح باید بروم خانه شان برای کمک. هرچند من از اول از آنهایی نبوده ام که توی یک چشم بهم زدن صدتا کار انجام بدهند و همه امورات را سر و سامان بدهند. من را ساخته اند برای مود اسلو موشن زندگی . 

بیدارش میکنم بلند میشود گیج نگاهم میکند موهایش بهم ریخته است . همیشه هربار که اینطور میشد میگفتم "کاکِرو  " شدی باز . از فکرش لبخند زدم . بی هیچ مقدمه ایی یکهو کشید مرا توی بغلش فشرد بین بازوانش بی هیچ دلیلی.

‎زندگیم همین قدر ساده است و  در عین حال بدو بدو دارد که وقت نمیکنم اینجا را آپ کنم .

تصویر اسکرین شات اینستاگرامم است . 




  • Vafa 1192

آماس

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۳۷ ب.ظ

خودم را دفن کرده ام زیر لحاف ، بین بالشتها . سرم را میکشم بیرون ، آفتاب غروب کرده است دلهره میریزد توی دلم . نگاه میکنم به ساعت . ساعت روی دیوار خوابیده است . با دستم دنبال گوشی میگردم نیم ساعت بیشتر نیست خوابیده ام . خودم را از زیر لحاف ، بین بالشتها میکشم بیرون . روحم انگار که تا خرخره دیازپام تزریقش کرده باشند کرخت شده است . جسمم را میکشم تا آشپزخانه ظرف ها را میشورم . سرم از ازدحام فکرهای درهم آماس کرده است . گلویم بس که داد زده ام درد میکند . تکیه میدهم به یخچال . هی ماگ را پر از آب میکنم و هی سر میکشم . باز زبانم خشک میشود میچسبد سقف دهانم . تمام سنگینی روزی که گذاشت آوار شده روی شانه هایم . دلم میخواهد مسکن بخورم برای روحم که ورم کرده است . سکوت خانه هجوم میاورد به سمتم ، قلبم را میفشارد اما سرم به قدری شلوغ است که هجوم زجر آور سکوت خانه را ترجیح میدهم به سر و صدا. می روم جاروبرقی را بیاورم تمام خانه از رشته های سوپی که پرت کرده بودم کف پذیرایی پر است . دلم میخواهد بخوابم . یک روز ، دو روز ، سه روز ... آنقدر بخوام تا تمام هرآنچه تلنبار شده است توی سرم ، شاید از راه گوشم بریزد روی بالشت روی تخت روی زمین .


  • Vafa 1192