طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

short note

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ

کتری را میگذارم روی اجاق . زیرش را روشن میکنم و فکر میکنم الکترونیک 2 را که تمام کنم  ماشین درس سختی نیست .

دنبال دارچین توی کابینت میگردم

البته که مخابرات اصلا حرفی برای گفتن ندارد .

یک برگ دارچین میریزم توی قوری .

کاش که بیوالکتریک انتخاب نمیکرد .

می آیم سمت نشیمن .

رد حلقه ام روی انگشت انگشتری چپم عجیب می خارد .

وقتی پزشک گفت به طلای زیر بیست و چهار عیار حساسیت دارم تعجب نکردم فقط از شنیدنش کمی خورد توی ذوقم هرچند از اولش هم به طلا و زیورالات علاقه ی چندانی نداشتم اما دوست نداشتم حلقه دستم نکنم .

مینشینم روی مبل. انقدرها هم  بیوالکتریک انتخاب اشتباهی نبود .

دوییدن برای زندگی چیزی بیشتر از علاقه نیاز دارد .

سرم را تکیه میدهم به پشتی مبل و فکر میکنم اگر دفتر بابا تا عید اماده شود...

اگر یک واحد را به من بدهد ....

اگر کار شرکت بگیرد...

اگر کلینیک راه بیوفتد ...

ان وقت دیوار سمت پنجره را پر میکنم از تابلوهای نقاشی ام .

انگشتم می خارد . می خارانمش .

برای کارهای خانه هم باید فکری بکنم .

خدا روشکر که عماد هست که وقتی دلهره گرفتم بگوید"  نگران نباش من هستم ".

انگشتم خونی میشود .میسوزد .

پماد روی میز را ور میدارم . یاد ایمیل استا میوفتم .

باید جی میل را دوباره چک کنم شاید جواب داده باشد .

کتری سوت میکشد .میروم سمت آشپزخانه .

آب جوش را میریزم توی قوری .

بوی دارچین میپیچد توی مشامم .

روی لبه ی پنجره هم گلدان میچینم .کنار تابلوهای نقاشی . بغل کویتیشن و الکس و "آر اف" . درست کنار" ای پی ال" .

  • Vafa 1192

گارد

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ
سردم شده است ، بخاری ماشین را بیشتر میکنم . نگاهم میچرخد تا صورت عماد ،عجیب توی فکر رفته است. دستم را میگذارم روی دستش ، همان که روی دنده است . میگویم:به چی فکر میکنی؟ نیم نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید هیچی . و این "هیچی" از آن هیجی هاییست که هرچه اصرار کنم  فایده ایی ندارد. میگویم : میدونم بخاطر همون قضیه اس . نگاهش میچرخد سمتم : رفتی تو گارد . میخندم ،خند ه ام کوتاه و آرام است : میدونی که نرفتم خودت پشت رو نگاه کنی میبینی وسایلم رو آورده بودم که اگه با نظرم موافق نبودی همون کاری رو بکنم که تو میگی.نگاهش برمیگردی به پشت :پس چرا نگفتی. لبخند میزنم :الانم نگفتم که بگم باید اصرار میکردی ، منظورم اینه که نرفتم تو گارد. دستم را میگیرد با همان دستی که روی دنده بود : به تدبیرت احترام گذاشتم که اصرار نکردم . خودت میدونی تو دلم چه خبره ولی میدونم بی دلیل تصمیمی نمیگیری واسه همین اصرار نکردم  . سرم را تکیه میدهم به پشتی و فکر میکنم به تدبیر به گارد به زندگی ...
  • Vafa 1192

بی ربطیات

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ب.ظ

این روزها زندگیم پر از short note ه .

کاش بشه راحت تر با گوشی آپ کرد .

زندگی خیلی سخت میگذشت تا اینکه لباس راحتی اختراع شد


  • Vafa 1192

بی تو پتیاره ی پاییز مرا میشکند

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ق.ظ

ساعت یک بامداد است و من درحالی که زیر لحاف نارنجی رنگ کلفت دونفره  خزیده ام .باد از حاشیه پنجره ی(مثلا) دو جداره میزند تو . من فکر میکنم به پاییزِ زمستانیِ پشت پنجره و یادم می افتد هفت صبح آنروز را که همین طور خزیده بودم زیر لحاف . عماد حاضر شده بود که برود سر کار ، موهایش را که شانه زد برگشت سمت من که فقط گردی صورتم بیرون مانده بود. با لحنی که توش خنده داشت گفت ،تو مگه پیشان (پیشی) منی که اونجوری از زیر لحاف نگاه میکنی؟

  چشمانم زیر گرمای لحاف سنگین میشود .هنوز بیرون صدای باد میپیچد .

پ ن : کنارم انبوهی از وسایل تلنبار شده اند روی هم ، فقط کافیست این اتااق تنها یک ماه دیگر مرا تحمل کند .

پ ن ٢: عنوان بیتی از علیرضا آذر :بی تو پتیاره ی پاییز مرا میشکند ،این شب وسوسه انگیز مرا میشکند

  • Vafa 1192

تابستان نیست

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ب.ظ

نه اینکه رسیده باشم به تابستان و علف های هرز آمده باشد تا بیخ گلویم

نه اینکه جیک جیک مستان تمام شده و عسل ها طعم زهرمار میدهند و تمام شد رویا و رسیدیم به یکنواختی دوران.  نه!

فقط همه چیز جدی تر شده است

جدی شدن منافاتی با خوب بودن ندارد.

شده شبهایی که تا صبح خواب های درهم برهم دیده باشم ...شده وقتهایی که وسط جر و بحث ترس ورم داشته است .شده بین بگو مگو ها  یکهو سردم شده باشد. اما درست لحظه ایی که فکر میکردم همه چیز جور دیگریست باز گرم شده ایم .وسط دا و بیدادها بغلش کرده ام و بعد گریه و گریه . شده کلافه شده باشم به استیصال و چه کنم چه کنم رسیده باشم که خاصیت زندگی نو پا همین است .

میدانید معجزه ی زن بودن از اینجا آغاز میشود . که آرام بی صدا با دستهای زنانه وصله بزنی زندگی را به بودن به استوار ماندن .

حالمان با هم خوب است فقط من باید  زن باشم و  او مرد.

زندگی میچرخد

  • Vafa 1192