نه به سندروم سیندرلا
ساعت یک ربع به دو بامداده و من خوابم نمیبره. عماد کنارم تخت خوابیده . باد خنک خوبی از لای پنجره میزنه تو .
من اینجا دراز کشیدم و به لیست کارهای فردا فکر میکنم ، به امروزی که گذشت فکر میکنم .
با اینکه روی کاغذ رشد عاطفی زندگیمون صعودی بوده ، اما دلم آروم نیست ... حس میکنم زود بخشیدم زیادی خوب شدم. مدام فکر میکنم وفا گذشته رو تکرار نکن . با اینکه عماد حالش خیلی خوبه اما من حس خوبی ندارم. حس خوبی ندارم از اینکه مهمونی مادرشوهرم رو خونه ما برگذار کردیم حس خوبی ندارم از بگو بخند هام حس خوبی ندارم از مهربون شدن هام.... عماد حالش خوبه اما من یه بار چوب مهربونیم رو خوردم ... میترسم ،از اینکه به حریمم وارد شن ، از اینکه باز سو استفاده شه ازم ، از اینکه باز مرزهام رو رد کنن میترسم. خوب میدونم اگه کسی مرزم رو ،خط قرمزم رو رد کنه آشوب میشم ، مار میشم تلخ و گزنده میشم ...بعد دوباره همه چی بهم میریزه .... من از التهاب خسته م . یه بار مجرد بودم تو وبلاگم نوشته بودم دلم کسی رو میخواد که پیشش با خیال راحت زن باشم خیالم راحت باشه تخت باشه، با اون نگران مرزها و چارچوب هام نباشم ،که اون خوب میدونه همپوشانی مرزها یعنی چی... ولی میدونید چیه خیال راحت هیچ وقت هیچ جا وجود نداره... قبلا هم گفته بودم اگه یه روز دختر دار شم بهش یاد میدم محکم باشه قوی باشه و مهم تر از همه هیچ وقت منتظر کسی نباشه که روزی از یه جایی برسه و اونو از سختی ها نجات بده ...مردها غول چراغ جادو نیستن...بهش یاد میدم بعد از ازدواج خوشبخت شدن به معنی رهایی از تمام دغدغه ها و مشکلات نیست ...اونو دچار سندروم سیندرلا نمیکنم که تمام عمرش منتظر یه کالسکه طلایی با اسب سفید یه شاهزاده همه چی تموم نباشه ،اتفاقا برعکس ،بهش یاد میدم که چرخ زندگی همینجوری نمیچرخه ،جایی خوندم نوشته بود زندگی متاهلی درست مثل یه موتور هندلی میمونه که ما ٥٠سال هر روز صبح زود تو هوای زمستونی که اتفاقا موتور هم یخ زده با هزار بدبختی باید روشنش کنیم و تا شب بچرخونیم تا فردا صبح که این فرآیند تکرار شه... آره من بهش یاد میدم خودش قهرمان خودش باشه.
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۴