طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

باورم نمیشد

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۴۲ ب.ظ

میگه پهلوم درد میکنه ، ازش فاصله میگیرم و میگم من اینورتر میخوابم که اگه تکون خوردم خوابت نپره. میگه باشه و من فکر میکنم خوب شد شک نکرد یا نگفت نه. توی تاریکی نمیفهمم خوابیده یا نه. شروع میکنم به شموردن تا حوصله م سر نره ١٠٠١،١٠٠٢،١٠٠٣...نمیدونم چند دقیقه طول میکشه که صدای نفسهاش بلند و عمیق میشه. آروم لحاف رو از روم ور میدارم. خوابش خیلی سبک نیست اما به رفتنم از روی تخت حساس شده بس که شبا قهر کردم. صبر میکنم و بعد آروم از روی تخت میام پایین، فکر میکنم بیدار شه میگم دارم میرم آب بخورم. بیدار نمیشه و من پاورچین پاورچین میرم تا مبل توی نشیمن . موبایلش رو کنار مبل زده تو شارژ. پسوردش رو میزنم و میرم تلگرامش و نادیا رو سرچ میکنم چیزی نمیاره فامیلشو سرچ میکنم باز هیچی نمیاره یعنی شماره ش رو پاک کرده؟ داشتم نا امید میشدم که یهو به ذهنم رسید شاید اسمش رو فارسی سیو کرده نه لاتین. اکانتش رو میاره! خم شم ببینم نور گوشی تا اتاق نمیره؟ عماد تخت خوابه. میرم تو چت. فورواردهای نادیاس و عماد که جواب نداده .میرم بالاو میرسم به تبریک های نادیا بابت ازدواجمون، و بعد موضوع دعوای نادیا با سالاره ،یعنی پیام ها میرسن به قبل ازدواج من و عماد .یهو عماد صدام میزنه :"وفاااا " قلبم وایمیسه گوشی رو قفل میکنم و میرم سمت اتاق .درست شنیدم؟ میگم : بله؟ تو ذهنم آماده میکنم جمله ی "رفته بودم آب بخورم ،همین جام" که میبینم انگار خوابه و تو خواب صدام زده خم میشم سمتش صورتمو میارم کنار صورتش آروم میپرسم بیداری؟ جواب نمیده. پاورچین پاورچین میرم سمت گوشی پسوردش رو میزنم و پیام ها رو میرم بالا نادیا نوشته میخوام حرفی بزنم بهتون که شاید نگاهتون نسبت به من عوض شه....قلبم تند تند میزنه از دیدن پیام طولانی نادیا کلمه ها رو دو تا یکی میخونم و نفسم منقطع بالا میاد.یه جای متن نوشته :گویا شما به سالار گفته بودید ....ولی بخاطر سالار حرفی نزدید و .... پیام رو تند تند میام پایین تا برسم به جواب عماد به انکارش .اما عماد نوشته من سالار رو قسم داده بودم به کسی چیزی نگه واقعا در تعجبم از کسی که ادعای برادری داره ولی راز نگهدار نیست...قلبم دیگه وایساده دهنم طعم بد بادوم تلخ گرفته...حس بدی دارم،انزجار از خودم از نادیا از سالار ،هرجای زندگیمو نگاه میکنم این زن و شوهر گند زدن توش. نگاهم رو میدوزم به صفحه به جمله ی عماد"سالار میدونه من روح بابا رو امکان نداره قسم بخورم اما به روح بابا شما برای من اندازه ی خواهرم عزیزی و حتی بعد گفتن این حرفتون احترامم به شما زیادتر شده" چقدر چندشم میشه از این إبراز احترام عماد اون هم به کسی که بارها سونیتش بهم ثابت شده . حالم بیشتر بهم میخوره از خودم که همچین آدمی چرا برام مهم شده؟ برمیگردم سمت تخت و دلم آشوبه.  

  • Vafa 1192

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">