طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

سونیا

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۲۲ ب.ظ



توی هوای نیمه روشن اتاق در حالی که مسکن آروم آروم نشت میکنه توی تنم . دراز کشیدم رو تخت ،زیر لحاف. فکر میکنم بهش!

 اواخر اسفند پارسال بود که هرسه همزمان درگیر عید و نامزد بازی و اینا بودیم .منظورم من و زهرا و سونیاس . قرار بود من شهریور ٩٥ ازدواج کنم و زهرا آذر و سونیا اسفند. من کارهام طول کشید آذر ازدواج کردم . زهرا مادر بزرگه نامزدش فوت کرد موند عید سونیا اما...سرم گرم خودم بود و زیاد ازش خبر نداشتم . توی اینستا که فالوش کرده بودم این اواخر متوجه پست های انفرادیش نمیشدم. پست های شاد از غذا هاش و گردش هاش میدیدم اما نامزدش نبود! فکر میکردم لابد نمیخواد زندگی خصوصیش رو شیر کنه. دیروز بعد مدتها زهرا رو دیدم . نشستیم گرم گپ از روزهای زیادی که همدیگه رو ندیده بودیم. گفت سونیا داره جدا میشه ! شوکه شدم!!گفت خیلی داغونه فقط داره وانمود میکنه حالش خوبه .خیلی وقت بوده بینشون شکرآب بوده اما سونیا به هیشکی هیچی نمیگفته!!! دلم براش گرفت برای سونیا که بعد محمد تازه داشت حالش خوب میشد .سال اول دانشگاه بودیم که سونیا عاشق محمد شد . محمد داداشه إلهه بود . اومدن خواستگاری درحالی که محمد نمیدونست سونیا عاشقشه. إلهه نمیدونس سونیا پنهونی محمد رو دوست داره. وقتی نامزدی إعلام شد هرسه مون خوشحال بودیم من و زهرا و سونیا . اون موقع فکر کردم چقدر خوب که عشق پنهونی اینطور بی زجر داره به بار میشینه . عین فیلما بود . تا اینکه یه روز محمد گفت إلهه خواهر ناتنیشه و مادر محمد از باباش خیلی سال پیش جدا شه. سر همین همه چیز بهم خورد و هیشکی از سونیا نپرسید حال دلت چطوره؟ میخوای بهم بخوره یا نه؟ مدتها طول کشید تا خودشو جمع و جور کنه. گفتم که سونیا دختره تو داریه. من نامزد کردم و ماه بعدش زهرا ماه بعد اون مسعود پیداش شد. همون قدر که یهویی پیداش شد یهویی هم عقد کردن. خیلی سریع . زیاد طول نکشید که شنیدیم محمد هم ازدواج کرده! نمیشد گفت سونیا موقع شنیدن پکر شد یا نشد. دوستیشون با إلهه که بهم خورده بود آروم آروم از سر گرفته شد . اما حالا که داره جدا میشه .حالا که حتی الهه هم نامزد کرده . حالا که همه دوستاش گرم زندگی و همسر و نامزد وعشقشونن حالا که مدام الهه از محمد و فرزانه میگه . کی میدونه تو دل سونیا چی میگذره؟ 



پ ن : رفتم دکتر آزمایش بتا منفی بود

  • Vafa 1192

حالا نه

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ق.ظ

نشسته ام روی مبل خونه ی مامانم اینا. تلویزیون فیلم پخش میکنه و من حالت تهوع دارم . چند بار نفس عمیق میکشم و وانمود میکنم حالم بهتره. از بچگی زود سر دلم غذا رو پس میزنه اما اینبار علایم دیگه ایی هم همراه با حالت تهوع دارم و این نگرانم کرده.وقتی به حاملگی فکر میکنم سرم درد میگیره . عماد رفته ماموریت و نیس که دلداری بده و بگه دارم اشتباه میکنم . 

بی ربط نوشت : دلم یک شب خنک تابستونی میخواد .

  • Vafa 1192

روزمرگی

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ق.ظ

‎ایستاده ام پشت در حمام . در را وا میکند. حوله روی صورتش را گرفته. موهایش را خشک میکند . حوله را از روی صورتش میزند کنار . تا مرا میبیند لیوان آب پرتقال را میگیرم مقابلش . غافلگیر میشود. لبخند میزند از همان لبخند های کج . لیوان را یکجا سر میکشد . خم میشود و گونه ام را میبوسد .



‎ او اتاق است و من توی آشپزخانه. او موهایش را خشک میکند و من موهایم را بالای سرم گوجه ایی بسته ام. او موهایش را شانه میکند و من قارچها را روی تخته خورد میکنم . او کارش تمام میشود و من همه چیز را میگذارد توی یخچال.  لباس میپوشیم تا برویم  برای پاسپورتهایمان که تاریخش گذشته عکس بگیریم . برویم خرید و بعد برای شام لازانیا درست کنیم . بال مرغ بخریم و شکنه مرغ بگیریم برای سوپ فردا . او برود پلاتو ضبط کند و من بروم متن بنویسم برای روزنامه ... 



‎اخم هایم توی هم است 

‎لازانیا ها را میچینم کف ظرف . از توی دستشویی می آید بیرون . سس لازانیا را میریزم روی ورقه ها . می ایستد پشت سرم . با  ادستش چین ابروهایم را وا میکند و می گوید بخاطر پوستت میگم . بر میگردم و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم . مینشیند پشت میز نهار خوری و سنگک های توی سفره را با قیچی برش میدهد . من پنیر پیتزا را میریزم روی  سس . میگوید آشتی؟ میگویم هی نق میزنی خب... چرا در گنجه بازه؟ چرا دم خر درازه ،... میدود وسط حرفم 

‎- چرا گل روی پرده سرخ و سفید زرده؟  خنده ام میگیرد . میخندد و میگوید آشتی کردیییی . سرم را تکان میدهم و میخندم . ورقه های لازانیا را میچینم کنار هم .



او روی مبل خوابش برده است و من هنوز نقاشی ایمان را تمام نکرده ام . فردا که تولد ایمان است ، خواهر زاده ی عماد را میگویم از صبح باید بروم خانه شان برای کمک. هرچند من از اول از آنهایی نبوده ام که توی یک چشم بهم زدن صدتا کار انجام بدهند و همه امورات را سر و سامان بدهند. من را ساخته اند برای مود اسلو موشن زندگی . 

بیدارش میکنم بلند میشود گیج نگاهم میکند موهایش بهم ریخته است . همیشه هربار که اینطور میشد میگفتم "کاکِرو  " شدی باز . از فکرش لبخند زدم . بی هیچ مقدمه ایی یکهو کشید مرا توی بغلش فشرد بین بازوانش بی هیچ دلیلی.

‎زندگیم همین قدر ساده است و  در عین حال بدو بدو دارد که وقت نمیکنم اینجا را آپ کنم .

تصویر اسکرین شات اینستاگرامم است . 




  • Vafa 1192

آماس

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۳۷ ب.ظ

خودم را دفن کرده ام زیر لحاف ، بین بالشتها . سرم را میکشم بیرون ، آفتاب غروب کرده است دلهره میریزد توی دلم . نگاه میکنم به ساعت . ساعت روی دیوار خوابیده است . با دستم دنبال گوشی میگردم نیم ساعت بیشتر نیست خوابیده ام . خودم را از زیر لحاف ، بین بالشتها میکشم بیرون . روحم انگار که تا خرخره دیازپام تزریقش کرده باشند کرخت شده است . جسمم را میکشم تا آشپزخانه ظرف ها را میشورم . سرم از ازدحام فکرهای درهم آماس کرده است . گلویم بس که داد زده ام درد میکند . تکیه میدهم به یخچال . هی ماگ را پر از آب میکنم و هی سر میکشم . باز زبانم خشک میشود میچسبد سقف دهانم . تمام سنگینی روزی که گذاشت آوار شده روی شانه هایم . دلم میخواهد مسکن بخورم برای روحم که ورم کرده است . سکوت خانه هجوم میاورد به سمتم ، قلبم را میفشارد اما سرم به قدری شلوغ است که هجوم زجر آور سکوت خانه را ترجیح میدهم به سر و صدا. می روم جاروبرقی را بیاورم تمام خانه از رشته های سوپی که پرت کرده بودم کف پذیرایی پر است . دلم میخواهد بخوابم . یک روز ، دو روز ، سه روز ... آنقدر بخوام تا تمام هرآنچه تلنبار شده است توی سرم ، شاید از راه گوشم بریزد روی بالشت روی تخت روی زمین .


  • Vafa 1192

این روزهای شلوغ

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ

زندگی متاهلی آدم را بیش از آنچه که هست مسئولیت پذیر میکند !

+اینجا همچنان همه چیز آرام است فقط کمی ....

شنبه را تا عصر من نبودم یکشنبه را عماد رفت ماموریت و دوشنبه عصر برگشت . خسته بود . سه شنبه صبح رفت ماموریت و گفت چهارشنبه صبح برمیگردد . کلیه اش درد گرفت و کل روز چهارشنبه را توی  صف سونوگرافی اورژانسی بود! من تا عصر دانشگاه بود و بعد دوتایی توی صف مطب بودیم تا 9 شب . امروز را من دانشگاه بودم و او فردا میرود اهواز !!

کنجه دلم دلشوره دارد دلشوره ی الکترونیک 2 را که شده غول و کابوس چنبره زده روی خوابهایم

کنج دلم دلتنگی دارد برای عماد که نبود که نیست ... وابستگی بد است که وقتی او  نیس چیزی کم دارید ...

از این اخرین ترم های دانشجویی متنفرم :(((


  • Vafa 1192

این روزهای متاهلی

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ب.ظ

یک روزهایی میشود آدم آنقدر حالش رو به راه است که خودش را وسط دغدغه هایش هم که شده مهمان یک میز شاد میکند . یک روزهایی هم مثل امروز آنقدر سرش شلوغ میشود  که اگر بتواند لقمه ایی بخورد هنر کرده است .

اگر از من میپرسید من هر دو روز را دوست دارم . هر روزی که تویش زندگی باشد دوست دارم .

این روزهایی را دوست دارم که سرم غرق درس میشود موهایم میریزد روی صورتم و گردنم درد میکند از خم کردن ,  کمرم از روی  صندلی نشستن , چشمانم از به مانیتور خیره شدن ... که عماد برسد موهایم را جمع کند خم شود بیخ گوشم را ببوسد و من حس کنم چقدر حالم خوب تر است ....

من این روزهای عادی را دوست دارم




روزهایی که حالمان رو به راه است



روزهای بدو بدو


  • Vafa 1192

اکنون در من زنیست در آستانه فصلی نو

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ

بسان روز های پاییز میماند نخستین روزهای متاهلی ... هر روز تجربه ایست پیش بینی نشده .... گاهی آنقدر خوشی میزند زیر دل آدم که گند میزند توی حال خوبش ... بگذریم از این روزهایی که چگونه گذشت ... رفتیم مشاوره با خنده اهنگ متن " همه چی آرومه ... کار خاصی نکرد نشست گوش داد و از آن حرف هایی بارمان کرد که خودمان بهتر بلدیم . گاهی آدم دلش میخواهد حرف هایش را به نفر سومی بزند اما حاشیه ی امنش بهم نخورد .بگذریم  حالا کم کم آفتاب از کنج ابرهای بدخلقی میزند بیرون دلم دلهره دارد دلم ترس دارد از تمام اتفاق های پیش بینی نشده .زخم سر دلمان خوب نشده اما پاندپیچی اش کرده ایم گذاشته ایم آرام شود  خدا کند دمل نبدد چرک نکند نرود تا مغز استخوان .... به قول خودم بهتراست  از قضیه بحران خاورمیانه نسازم و بزرگش نکنم  :)  خلاصه میگویم حال همه ی ما خوب است اما تو اعتماد نکن !

خانه ی مان را چیدیم هنوز کم و کسری هایی دارد اما من دوستش دارم

امروز اخرین روز نامزدیست فردا شب همه چیز تمام و همه چیز شروع میشود

اکنون در من زنیست در آستانه ی فصلی نو ...

.

.

.

پ ن : وسایلم را که جمع میکردم دفترچه یاد داشت قدیمی ام را پیدا کردم دو سه سال پیش تویش نوشته بودمش نکاتی راجع به بانو بود زن بود زنانگی کردن نکاتی که خودم هم فراموششان کرده بودم بعد ها سر فرصت مینویسمشان یاداوریشان برای خودم هم خوب است :)

  • Vafa 1192

حال امروز

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ق.ظ
صبح از لای پلک هایم میزند تو ...چشم هایم را چند بار فشار میدهم روی هم میچرخم به پهلو و با ابروهای درهم گره شده خیره میشوم به ساعت . ساعتی که باطریش رو به اتمام است و هر روز زمان زودتری را نشان میدهد سعی میکنم حساب و کتاب کنم و حدس بزنم الان چه وقت از صبح است هفت صبح میشود هشت و چند دقیقه . از جا بلند میشوم شانه هایم تیر میکشد تمام خستگی شب انگار تلنبار شده است روی شانه هایم .هزار سال طول کشید تا صبح شود آخخ که چقدر خسته تر از دیشبم . تمام خوابهای بی سر و ته دیشب رسوب کرده روی روحم انگار تمام شب را دویده ام پاهایم رمق ندارد بلند میشود خستگی از شانه هایم میدود تا پیشانی ام . پیشانی ام میشود تجمع درد ها ... کسی توی دلم رخت میشورد ....چرا حالا که جهیزیه را میچینیم باید حال دلم انقدر بلبشو باشد ؟ من امروز را  هزار جور توی ذهنم ساخته بودم حال امروز حالت هزار و یک ام هست که فکرش نکرده بودم ؟
  • Vafa 1192

من این روزهای مجردی تمام میشود

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ
مامان نشسته است روی تخت من . بین انبوهی از وسایل روی هم انباشته شده. با تومانینه ی غمناکی لباس های روی تخت را دانه دانه تا میزد . گاهی از بینشان لباسی برمیدارد و نشانم میدهد و میپرسد:اینو میبری؟ نگاه میکنم به لباس به صورت غمگین مادرم که حالا بعد 24سال دخترش را راهی میکند خانه ایی دیگر ....جایی دور تر .... هر صبح دیگر منی نیست که منتظرش بماند برای خوردن صبحانه ی دونفری و حرف های دوتایی سر میز و برنامه ریزی روزانه و خنده ها و شوخی های کله سحر .... دلم میگیرد فکر میکنم به روزهای اول و میگویم حتما  که من  زود به زود سر میزنم، مامان زود به زود می آید خانه ی ما ...برادر جان هم ،آقای پدر هم...بعدتر عادت میکنیم به این شرایط حدید ،..عادی میشود ... انگار که از اول همین بوده ....زندگی همین است . همه همین طورند .... یک روزی بچه ها دانه به دانه اضافه میشوند و بعد دانه به دانه کم میشوند ....
نگاه میکنم به اتاقم . مثل وقتهایست که میخواستیم اسباب کشی کنیم همه ی کمد ها را خالی میکردیم روی زمین دانه به دانه میچیدیم توی ساک ها و کاور ها و قوطی ها . اما حالا مامان هست بابا هست داداشی هست خانه هست . همه هستند . این  تنها من هستم که میروم ... درست مثل روزهای آخر خواستگاری دلهره دارد  ترس ورم میدارد از  فکر شروع روزهای جدید مسئولیتهای بیشتر مشکلات بزرگتر .... ا
اما میدانید ،خدا رو شکر که عماد هست که وقتی دلم میگیرد دلم به بودنش گرم است به اینکه هم قدم قدم هایم  دارمش .از اینکه هم نفس روزهای نفس گیر م است  ...
 کاش خدا به همه ی وفا ها یک عماد بدهد تا هر وقت که دلشان گرفت بنشیند پای حرف هایشان .هرجا که دودل بود ندقوت قلب باشد  . هرجا که نا امید شدند  روشنای امید باشد کاش خدا به همه ی وفا یک عماد بدهد که ته تمام دلخوری ها با یک بوسه با یک خنده آشتی کند ....
  • Vafa 1192

بخوان مرا ...

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹ ب.ظ
بی هوا دلم میخواد  ذکر بگویم بی هیچ تصمیم و اختیاری لبم میچرخد به  " لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم"  قلبم سرد است... باز میخوانم "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم " فکر میکنم نفسم جان ندارد ایمان ندارد قدرت ندارد باز میخوانم "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم " دلم میگیرد "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم " میگویم من قدرت ندارم تو که قدرت داری ... "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم " من ایمان ندارم درست  , اما تو که قدرتت بسته به ایمان من نیس "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم" بیا و بازهم با فضلت تا کن نه به عدل ای ارحم الراحمین "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم"
اشک میچرخد توی چشمانم خودت لبم را از بین این همه ذکر به "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم" چرخاندی ... به دلم انداختی که صدایت کنم ... اگر میخواستی ردم کنی که لبم را به ذکرت نمیچرخاندی .... "لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم " ..... یادم می افتد " وقتی کاری را به خدا میسپارید آن کار اتجام میشود نه وقتی که شما میخواهید , بلکه وقتی که خدا میخواهد . وقتی کاری را به خدا می سپارید  آن کار انجام میشود اما نه آن طور که شما میخواهید , آن طورکه خدا میخواهد "
  • Vafa 1192