طعم گس خرمالو

اینجا زنی زندگی می‌کند که نقابش لبخندش کفشهای پاشنه بلندش گوشواره های سرخش را میگذارد گوشه ایی و تنهاییش را روایت می‌کند ... اینجا زنی زندگی می‌کند که زنانه میرنجد زنانه گریه می‌کند اما همچنان مردانه میجنگد ... اینجا زنی زندگی می‌کند .
وفا
پ ن : تمامی اسامی استفاده شده در این وبلاگ غیر واقعیست
تمامی داستان های روایت شده واقعیست

عنوان وبلاگ نام داستانی از زویا پیرزاد است

مسافرت

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ

دلم خیلی مسافرت میخواد :(

یه مسافرت با کلی خرید

مسافرت + خرید = مختصات سفر به ترکیه س .

پارسال زمستون بود که رفتیم ترکیه

من اون موقع 63 کیلو بودم فک کنم ! الان 65 ! فقط یه کیلو کم کردم  البته با پیتزاهایی که این روزها خوردم انتظار بیشتری نیس :))))))))))


عکس مربوط به کلیسای انتونی مقدس تو خیابون استقلال  استامبول


ایشون هم که بنده هستم :)




پ ن : کلاه گیس 2 تو پست قبل :)

  • Vafa 1192

کلاه گیس 2

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ب.ظ

موهام رو جوری جمع کرده بودم زیر کلاه گیس که پف نکنه . عماد زودتر از من رسیده بود خونه و من تمام راه رو با کلاه گیس و روسری تو اسنپ پختم !

عماد در رو واکرد تو نگاه اول گفت عوض شدی  نه؟. یه کم سرم حجیم تر شده بود ! حرفش رو ادامه نداد و بغلم کرد و من تازه فهمیدم واقعا دلم براش تنگ شده بود. از توبغلش اومدم بیرون و گفتم راستی عماد برات یه سورپرایز دارم  چند قدم فاصله گرفتم و روسری م رو وا کردم و گفتم سورپررررررررررراااااااایز !!!!!!!!!  اولش خندید درست مثل کسی که از بهت خندش بگیره . بعد انگار که تازه متوجه شده باشه که چی شده دهنش تا جایی که دهن کسی از حیرت میتونست باز بشه باز شد !! گفتم بهم میاد نه ؟؟ لبخندش ماسید گفت چیکار کردی؟؟؟  با یه حالتی که انگار -خیلی خوب شدم نه ؟ - گفتم : خواستم سورپرایزت کنم .چند ثانیه همون جا زل زد به من . دستهاش هنوز تو جیب شلوارش بودن . یهو گفت تو حق نداشتی اینکار رو بکنی؟ واسه چی اینکار رو کردی؟ چند قدم اومد جلوتر من داشت خندم میگرفت فکر کردم وفا نخند و گند نزن وانمون کن ناراحت شدی دستهاش رو از تو جیبش در اورد و گفت تو باید به من میگفتی . جون کندم تا گفتم: خواستم سورپرایزت کنم .برگشتم تا خندم رو نبینه .  من برگشتم و اون یهو گفت: اون کلاه گیسه ... آرههههه کلاه گیسه. لحنش بین تردید و امید بود اما من دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و با صدای بلند خندیدیم و همه چی لو رفت .  کلاه کیس رو از سرم ور داشتم عماد گفت خیلی بدجنسی .باشه وفا خانم دارم برات ...اوووف خدا روشکررررر....یعنی کشته بودمت . گفتم : نفهمیده بودیاااا من اگه نخندیده بودم نفهمیده بودی ... گفت نه خیلی ریلکس بودی اخه ...معلوم بود یه کلکی تو کاره ... خودش رو انداخت رو مبل :  وااای وفا یه لحظه فکر کردم این موها چقدرررر طول میکشه تا دوباره بلند شه . بعد انگار که حرصش گرفته باشه بالشت روی مبل رو پرت کرد روم . گفتم حیف شد خندیدم, داشت تازه جالب میشد . چشاش رو بست و گفت : فقط منتظر تلافی باش .

  • Vafa 1192

کلاه گیس

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۲۰ ب.ظ
کلاه گیس مامان رو از تو کمد پیدا کردم و با بدجنسی گفتم بیا حسین تو که موهات رو از ته تراشیدی همین رو بذار بریم مهمونی . گفت آره همه بگن یارو موهاش رو تراشید بشینه خونه درس بخونه بعد کلاه گیس مامانش رو گذاشت رفت مهمونی . گفتم جدا بذار رو سرت ببینیم چطور میشی. شد شبیه دی جی ها . کمی هم ادا "آوا خواهر ها و بعدش هم دی جی ها رو در آورد و کلی خندیدیم. بعدش من گذاشتم رو سرم و چقدر موی کوتاه بهم اومد. گفتم بیا عکس بگیر ازم بفرستم برای عماد بگم موهام رو کوتاه کردم. مامان خندید گفت با اولین پرواز برمیگرده. از تصور قیافه ش خندم گرفت و یهو یه فکری به ذهنم زد .
عماد عصر میرسه و میخوام از همون اول کلاه گیس رو بذارم رو سرم و بگم محض تنوع رفتم کوتاه کردم .کلاه گیس رنگ موهای خودمه و چون از موی طبیعی درست شده اصلا معلوم نیست 

پ ن: چند سال پیش مامانم سرطان سینه گرفته بود . عمل کردن ،شیمی درمانی شد . موهاش ریخت مژه هاش و ابروهاش هم حتی. کلاه گیس خرید ، همه گفتیم بهت میاد چقدر خوب شدی . بابا اما گفت بذارش اونور اونو همینجوری خوشگلی.دیگه نبینم بذاریش رو سرت. من همینجوری دوست دارم اصلا خودمم موهام رو از ته میزنم . این شد که کلاه گیس تا آخر رفت تو کمد . خدا رو شکر مامانم خوب شد.سرطان ترس نداره :) 
  • Vafa 1192

مروری بر آنچه گذشت

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ق.ظ

میشه از کلاس تکنیک پالس متنفر شد وقتی همه مطالبش عین الکترونیک 2 و کنترل خطی و مدار1 ه  . یه دونه مثال هم تو جزوه ش نیس !!!!! اما  نمونه سوالهای پایان ترمش ابدا شبیه هیچ درسی نیست!!!!!!


هوش محاسباتی هم میتونه حالتون بد کنه وقتی کلی جزوه  از منطق فازی و شبکه های عصبی داری و تهش معلوم نشد هوش محاسباتی واقعا چیه !!!


پردازش تصاویر پزشکی هم میتونه قسمت "پزشکی" ش رو از دست بده چون بیشتر عکسای ناسا رو بررسی کردیم و با نگاه اجمالی تر کلا میشه اسم این درس رو تغییر داد به "پردازش تصاویر در متلب "!!!


من واقعا نمیفهمم وقتی کنترل خطی و هوش و پردازش تصاویر پزشکی همشون چند جلسه کار با  متلب دارن چرا به جای سی پلاس پلاس با ما متلب کار نمیکنن؟؟؟؟


بیوالکترو مغناطیس که خدا صفحه حجم داره کلا تئوری مغناطیس ار دبیرستان تا ناکجا اباده که حقیقتا هم به درد نمیخوره !!!!!


میکروپروسسورها که اسمش رو به  " تنها میکرو کنترولر " باید تغییر داد  چون فقط با میکرو کنترولر ای تی مگا 16 کار کردیم !!  تازه  کلا این درس تکلیف ادم رو مشخص نمیکنه !!!! میشینی صد ساعت delayیاد میگیری بعد چند درس جلوتر میاد میگه خب وقفه خوبه و دیلی خر است . هرچی رو اینجا میخونی چند درس جلوتر میفهمی زیاد خوب نیس و به درد نمیخوره !!! حس کسی رو دارم که هی پول خرج میکنه جنس تاریخ مصرف گذشته میخره و تازه بعد اینکه خورده میفهمه !!!!


خب نتیجه میگیریم کلا ترم اخر به درد نخور بود!!!!


  • Vafa 1192

پاهات رو دراز کن و با خیال راحت سوت بزن

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۰۶ ب.ظ

مدتهاست که شنیدن اسم کوچیکم از زبون هیچ کس من رو به وجد نمیاره. این اسمش بدبختی ، افسردگی یا بیچارگی نیست. شرایط زندگی من تقریبا استیبله و خیاله من تخته از داشتن کسیه که قرار نیست یک روز صبح پاشه و من رو ترک کنه. من با این آدم گاهی به شدت حرفم میشه و حتی وسط سرد ترین لحظه ها به این فکر نمیکنم که چیزی قراره از هم بپاشه. من با همین آدم لحظات گرم و پر از خوشیه زیادی دارم که توی صمیمی ترین لحظه ها به این فکر نمیکنم که شاید اینها دیگه تکرار نشه . ترس ... آره ترس از ،از دست دادن ، باعث میشه ما لحظه ها رو ببلعیم و الا کیفیت فعل همونه که از اول بوده. ترس همیشه تلخ نیست . مدتهاست که ساعت ١١دیگه فرقی با ساعتهای دیگه برام نداره. مدتهاس حرف دال مثل بقیه حروف ،تک رنگه. از شما چه پنهون بعد ساعت یازده دیگه هیچ ساعت دیگه ایی برام مهم نشد. بعد حرف دال ، دیگه هیچ حرف دیگری خاص نشد...اما گفتم که اینا اسمش بدبختی نیست . من فقط خیالم تخته

  • Vafa 1192

شب یلدا هم داشتیم

جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۵۹ ب.ظ

شب یلدا هم داشتیم . اما یه روز قبل یلدا . تا فرداش بتونیم بریم خونه بابا بزرگ عماد

من میز رو با حریر طلایی و کرمی و سفید و شمع و پوشال و گل تزئین کرده بودم روی دیوار هم زدم یلدا مبارک مامان میوه رو برامون تزئین کرده بود و بابا ظرف میلیونی خریده بود  کیک که آدم برفی بود ,خیلی خوشمزه بود . مادرشوهرمم آب مرکبات گیر برند فلان خریده بود برای عماد پلیور یشمی خریده بودم و اون برای من کیف اناری ... شاید تو نگاه اول همه چی شیک و خوب بنظر میرسید و فکر میکردی اوه چه شب یلداری با کیفیتی !!! اما اینطور نبود ! خانواده من با خانواده همسرم اصلا باهم گرم نمیگیرن . تو ظاهر حالشون با هم خوبه و کلی تعارف و بفرمایید و اینا اما در اصل از هم فرار میکنن و ابدا تمایلی ندارن باهم یه جا باشن ! !!!

یه وقتهایی فکر میکنم اون شب یلداهایی که بابا بزرگم زنده بود چرا یهو گم شد؟  

تولد بابا بزرگ  بود و ما همه تی شرت وست راحتی و لباس زیر میخریدیم  و موقع وا کردن کادوها از عین هم بودنشون میخندیدم . بعد تا سه میشموردیم که بابا بزرگ شمع رو فوت کنه اون هم قبلش انگشتش رو میزد توکیک که ببینه جنس این کیک هندونه ایی چیه و ما همه باهم داد و اعتراض که خرابش نکن .  انار و پشمک و هندونه  سفید بی مزه هم داشتیم تهش هم فال میگرفتیم و می و معشوق و...حافظ رو بهانه گیردادن و تیکه پروندن میکردیم

. میدونید اون موقع هنوز عمو محمد  یهو فوت نکرده بود . الهام طلاق نگرفته بود بابا بزرگ هنوز  حالش سر جاش بود و قند خونش عود نکرده بود پاش رو قطع نکرده بودن . هنوز بعد عمل نشده بود که تو یه ظهر زمستونی بگه میدونی؟ پام بدجوری خشک شده ,آخه نمیتونم تکونش بدم , ما بغض نکرده بودیم گریه مون رو قایم نکرده بودیم .

بعد فوت عمو محمد, زن عمو اینا یه روز عید  بیخبر رفتن مالزی و موندگار شدن . زن عمو گفت محمد از اول هم قرار بود حامد روبفرسته کانادا و این بچه دیگه سرش باد داره . مالزی نزدیکتره مسلمانن . شایدم حق داشت .

بعدش بابا بزرگ فوت کرد و ما دیگه کسی رو نداشتیم شب یلدا براش تولد بگیریم و اون تهش بگه : من یه تولد قمری هم دارم و ما بزنیم زیر خنده .

بعد الهام ازدواج کرد بعد حنا . رفتیم تهران با بزن و بکوب و برقص و اینا ....زیاد طول نکشید الهام جدا شد . خودش رو غرق شرکت و دکترا و مسافرتهای اونوری آبی کرد . یه روز دبی بود یه روز آلمان یه روز ایتالیا وهی قرارداد های شرکت رو بست و هی گفت وقت ندارم و نمیام . عمه اینا هم بخاطر الهام یه خط درمیون اومدن تبریز


محمد طاها پسر عمه کوچیکه زد به سرش و رفت یه شهر دیگه . اونجا گفت درس میخونم بعد هم استخدام شد و بعد هم دیگه برنگشت .

  سام پسر ِعمو محسن یهو افسردگی گرفت و فوتبال و همه چیروتعطیل کرد و یه شب زد به سرش و پیاده از تبریز راه افتاد بره مشهد شایدم تهران نمیدونم ...عمو محسن زنگ زد اورژانس  زنگ زد پلیس و هیشکی ازش خبر نداشت . دلمون هزار راه رفت و زن عمو کارش به اورژانس کشید  . فرداش یه اقایی زنگ زد و گفت نصف شب توتاریکی جاده یه مرد رو تنها دیدم اولش ترسیدم اما بعد دلم به رحم اومد وسوارش کردم تا صبح پیش خودم نگه داشتمش و الان خوابیده . توچله زمستون بدون کاپشن .کنار جاده وایساده بود می لرزید . سام 5 کیلو کم کرده بود و پاهاش تاول زده بود .


شبایی که همه جمع میشن خونه بابا بزرگِ عماد , خاله منیر  و محمد امین میرقصن و عمو نادر گیر میده به خاله منیر  و همه میخندن ,سلفی میگرن و فال حافظ و گیر میدن به هم , من دلم تنگ میشه برای بابا بزرگم برای شب یلدا برای تولدش برای دور هم خندیدن .


پ ن : میخواستم عکس شب یلدای امسال رو بذارم حالش رو نداشتم


  • Vafa 1192

هی همین جوری رخت میشورن

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۵۳ ب.ظ

من همینجوری کتاب میخوندم وسعی میکردم به درسهای سنگین روی هم انباشته شده  فکر نکنم . به پروژه که تا اخر دی باید تحویل بدم فکر نکنم . اما دلهره مثل یه خوره ته دلم رو داره میخوره ....





  • Vafa 1192

امروز روز اوله !!!

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۰۶ ب.ظ

گفت حالا که قرص هات تموم شده میتونیم از نو رژیم رو  شروع کنیم و اینبار دیگه باید بتونی وزن کم کنی . باکتری اثناعشر م از حد نرمال بالا تر بود که نمیذاشت وزن کم کنم وبعد یه ماه قرص خوردن دیگه باید درست شده باشه . حالا من به اسفند فکر میکنم به 24 م که سالگرد عقدمونه و قراره بریم آتلیه که من از نو لباس عروسم رو بپوشم و اینبار نه تاج  مثل روز عقد و نه گل مریم مثل اولین سالگرد .... کلاه میذارم رو سرم و دومین سالگرد عروسی مون رو با عکس موندگار میکنیم . بهش میگم تا اسفند به وزن ایده آل میرسم ؟ میگه البته شک نکن .

دی ماه خوبیه امسال برام چون از شر دانشگاه خلاص میشم ویه نفس راحت میکشم . هرچند آزمایشگاه هام مونده واسه ترم بعد که مجبور شدم ور ندارم این ترم ولی آزمایشگاه چیزی نیست .... دعا کنین راحت شم . از میکرو و تکنیک میترسم :((( . مخصوصا میکرو .حجمش زیاده و کلا برنامه نویسیه!!! :((( .  تکنیک و هوش رو هم تو یه روز امتحانش رو دارم :(((


تبریز چند وقته ابریه . روزهای قبل که آلوده بود الانم ابری . نه برفی نه بارونی .... :(


اپ ن : مروز اولین روز رژیممه و وزنم 66 ه . صبونه یه کف دست نون خوردم یه قالب 30گرمی پنیر ومیان وعده هندونه . نهار 1/4 سینه مرغ و عصرونه یه لیوان شیر و دوتا میوه فصل . شام میشه حبوبات خورد مثل عدسی . ولی من چون التهاب داشت معده م نباید چیزای نفاخ بخورم واسه همین یه کف دست نون برشته و خورشت کم چرب میخورم . (به من قرص هایی که متابولیسم بدن رو بالا میبره تجویز کرده که از داروخونه خریدم ولی چون برای هرکس متناسب به خودش قرص میده اسم قرص ها رو اینجا نمینویسم )


  • Vafa 1192

قدرت ماندگاری اتفاقات بد تو ذهن من اونقدر بالاتر از اتفاقات خوب شده که کلا وقتی میخوام بنویسم دستم نمیاد به نوشتن خوش گذرونیااا !!!!

واقعا میتونه یه فانتزی باشه همسرت 3ساعت بدون اینکه حرفی بزنه دنبالت راه بیوفته و دونه دونه مغازه های چیتان فیتان فروشی رو _که تا به عمرش اصلا از پشت ویترین هم بهشون نگاه نکرده (یعنی انقدر از اون روحیه دوره )- بگرده و هیچی نگه و  تازه تو هم چیزی نپسندی !!!!!  :|


و باز هم میتونه سورپرایز باشه که یهو وسط شب گردی بگه پایه ایی بریم یه غذای متفاوت بخوریم؟ و توی خفن ترین رستوران شهر استیک ایتالیایی و مخلفات بخورین و چند صد تومن پیاده شین و تهش بگه می ارزید نه؟


و اینکه توی چله زمستون باهات بیاد شهر بازی و ترن و سفینه و سرسره یو و کشتی سبا سوار شه و تو هی داد بزنی و دستش رو چنگ بزنی و اون گوشش کر شه و دستش زخمی و نهایتا  وقتی به ولع سیری ناپذیری چشمات نگاه میکنه  بپرسه : دقیقا اون صدا از کجای حلقت میاد بیرون ؟

و هیجان انگیزه نصف شهر رو لایی بکشین و صدای ضبط روعین ادمهای خز بلند کنین و باهاش بخونین و داد بزنین و بگه خدا کنه آشنا  نبینتمون که حیثیت (حیسیت؟ هیسیت؟ حیسیط ؟ هیسیط؟ :))))))))))   )   برامون نمیمونه .


و اگر ( دعوا کردن سر خوردن بزرگترین قسمت کیک و تو سر و کله هم زدن بابت اینکه کی هندونه رو ببره و اینکه کی اول نمک ریخت تو باقالی ها که باعث شده نپزه و شب وقتی تا چونه رفتیم زیر لحاف کی بره چراغ آشپزخونه رو خاموش کنه که روشن مونده و ...  که خیلی اتفاقات روزمره و عادی هستن ) رو فاکتور بگیریم  زندگیمون خیلی گل و بلبل طور میگذره ولی خب  من هی اتفاقای بد یادم میوفته و هی میگم تف به این زندگی  که فلان , تففففففف به این اتفاق که بهمان ت, ففففففففففففف به .... (تفم تموم شد!)



پ ن : اینم الان یادم افتاد که نمیتونم ازش فاکتور بگیرم  واقعا .

واقعا تو کابین آسانسور ادای زلزله رو در آوردن و هی کابین رو تکون دادن و جو دادن و داد زدن و همسر رو به مرز سکته رسوندن  کار شایسته و خنده داریست ؟ آری ؟؟؟؟؟؟  انقدر واقعنی اداش رو در میاورد و کابین رو جوری تکون میداد که من فک میکردم زلزله اوده و الانه که ما با کابین آساسنور پرت شیم پایین !!!  افففففففف بر ایشان باد!!!!!!


  • Vafa 1192

دومین راه

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۰ ب.ظ

دو راه بیشتر ندارم یکی اینکه تا عصر افسرده و بیحال روزمو به بطالت بگذرونم دوم اینکه پاشم لنگ بعد إز ظهر !!! صبونه بخورم و برم دنبال کارام!


اینم دومین راه!!!!


  • Vafa 1192