تلاش
از فردا صبح میخوام یه رژیم شروع کنم با پیاده روی و کلی برنامه دیگه ... نگید نگفتم :)
گفتم میخوام باز تلاش کنم؟
گفتم باز میخوام بایستم؟
هرکی رژیم رو میخواد و پایه اس از فردا شروع کنه پی ام بده ؛)
روزگارتون خوووش
- ۰ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۰
از فردا صبح میخوام یه رژیم شروع کنم با پیاده روی و کلی برنامه دیگه ... نگید نگفتم :)
گفتم میخوام باز تلاش کنم؟
گفتم باز میخوام بایستم؟
هرکی رژیم رو میخواد و پایه اس از فردا شروع کنه پی ام بده ؛)
روزگارتون خوووش
سلام عصرتون بخیر
امروز دوشنبه بود و قاعدتا باید خارج از گود میداشتیم ! اما چند روزه اصلا دل و دماغ ندارم !!!
میدونید چیه ؟ وقتی عصبانی میشیم خون جلو چشممونو میگیره مواظب باشیم چی میگیم . کلمه ها وزن دارن حواسمون باشه یه وقت کمر طرف مقابل رو نشکنیم. مواظب باشیم بی أنصاف نشیم . همه خوبی های همسرمونو فراموش نکنیم
نگیم تو مال زندگی نیستی
نگیم زندگی با تو جهنمه
نگیم ...
دعوا تموم میشه
آشتی میکنیم
ولی اون یادش میمونه . دیگه دلش گرم نمیشه برای زندگی تلاش کنه
دیگه دستش به کار نمیره ، میخواد یه کاری بکنه یاد بی انصافی شما عین پتک میخوره تو سرش.
نمک به حروم نباشیم .
خارج از گود رو چهارشنبه پست میذارم
پنکیک نوتلا و کره بادوم زمینی من برای فرار از بی حوصلگی
روزگارتون خوب
وقتی حال روحیم داغون میشد میوفتادم به جون خونه . هی بشور بساب مرتب کن.
حالا که همه جای خونه بهم ریخته س و من زل زدم به سقف چی؟؟؟
همیشه وقتی حالم بد بود یه کله میخوردم هرچی که دستم میومد ...
حالا که آخرین چیزی که خوردم دیروز ظهر بوده چی؟؟؟؟
میدونید چیه؟ میخوام براتون دعا کنم . یه حاااال خووووب
به دل آرووووم
یه حس نااااب
دل خوووووش
آرااامش
یار
محرم
زندگی ....
میدونید چیه ؟ شاید حال دل منم خوب شه.
اینجایی که من هستم دعا میکنم هیچکدومتون نباشید.
برای دلم امن یجیب بخونید
دارم آشپزی میکنم با این آهنگ
پ ن : واقعا چی میدونین از یه زن ؟
بعدا نوشت : دوستان ممنون از اینکه اطلاع دادین لینک رو وا نمیکنه , درستش کردم .
شب که میشه روحم پر میشه از میعان اندوهی که تمام روز جمع شدن تو سرم .
من داعشی رو تصور میکنم و پشت ترسم قایم میشم . ترسم از داعشی نیس از عظمت آدمهاییه که میرن و مقابل داعشیا وایمیسن و میجنگن . راستش ترسم از عظمت اونا هم نیس . بیشتر از کوچیکی روح خودمه. وقتی کوچیکی روحم رو تصور میکنم خودمو تو قبر میبینم توی اون قوطی تنگ و تاریک . حس میکنم مرگ به اندازه یه برگ کاغذ از من فاصله داره و من هیچی برای رفتن ندارم
چرا اینجوری ام ؟
نشستم روی مبل ، ظرفهای صبحانه توی سینک انباشته شده اتاق نامرتبه و لیوان آبی عماد وسط سفره ی قرمز روی میز جا مونده . من ناخونهام رو سوهان میکشم و فکر میکنم قرص بخورم یا نه؟ فکر میکنم بعدا کشتنش نباید راحت باشه ، فکر میکنم الان وقت مناسبی نیست . هوای خونه گرمه و من هر لحظه گرم ترم میشه. کنترل کولر روی شومینه اس و من چند قدم بیشتر تا شومینه فاصله ندارم . ناخونهام رو سوهان میکشم و فکر میکنم قرص بخورم تمام بدنم بهم میریزه . کمرم تیر میکشه ، از وقتی اون میز رو تکون دادم یه دردی از پشت کمرم تیر میکشه تا پشت پام . عماد میگه چرا به خودت اهمیت نمیدی؟ چرا به خودم اهمیت نمیدم ؟ سوهان رو میذارم روی میز ، دستم رو میگیرم مقابلم ناخونهام حالا یکدست شدن . فکر میکنم بهم ریختن موقت بدنم بهتر از دردسر بعداه (بعدنه) . پامیشم از روی میل تا برم آشپزخونه و از توی جعبه دارو اون قرص لعنتی رو بردارم . اما همین که میخوام پاشم چشمم میوفته به ناخون انگشتهای پاهام ، یکهو انگار که فیلم دور و گنگی یادم بیاد تصویر لاک قرمز زده ی انگشتهام مثل یه فلش نور کوتاه جلو چشمام زده میشه و قطع میشه. چرا باقی خواب یادم نمیاد؟